167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • يکي سگ پيش او آمد در آن راه
    ز بيخويشي بزد سنگيش ناگاه
  • سواري سبز جامه ديد از دور
    در آمد از پسش با روي پر نور
  • نمي داني که برکه ميزني سنگ
    تو با او بوده اي در اصل همرنگ
  • سگان در پرده پنهانند اي دوست
    ببين گر پاک مغزي بيش از اين پوست
  • که سگ گرچه بصورت ناپسند است
    وليکن در صفت جايش بلند است
  • بسي اسرار با سگ در ميانست
    وليکن ظاهر او سد آنست
  • اگر بودي قبا داري در اين راه
    مرا زو احترازي بود آنگاه
  • چو سگ را در ره او اين مقامست
    فزوني جستنت بر سگ حرامست
  • که تو تا سرکشي در پيش داري
    بلاشک سرنگوني بيش داري
  • چو بوالفضل حسن در نزع افتاد
    يکي گفتش که اي شرع از تو آباد
  • کنيدم دفن هم در جاي ايشان
    نهيد آنجا سرم بر پاي ايشان
  • چو جائي تشنگي يابد بغايت
    کشد در خويش آب بي نهايت
  • کسي کو مبتدي باشد در اين کار
    گر آيد هيچ فرزندش پديدار
  • به کشتي در نشست او بي خور و خواب
    و گر فرزندش آمد گشت غرقاب
  • دل از فرزند چون در بندت افتاد
    که شيرين دشمني فرزندت افتاد
  • اگر چه در ادب صاحبقراني
    چو فرزندت پديد آيد نه آني
  • جهان صدق شيخ گورگاني
    که قطب وقت خود بد در معاني
  • يکي گربه بدي در خانقاهش
    که ديدي شيخ روزي چند راهش
  • چو بودي ساعتي در دادي آواز
    که تا خادم بر او آمدي باز
  • امين خانقاه و سفره بودي
    نديدي کس که چيزي در ربودي
  • مگر يک روز در مطبخ شبانگاه
    ز تابه گوشتي بربود ناگاه
  • نيامد گربه پيش شيخ ديگر
    نشست از خشم در کنجي مجاور
  • طلب کردش ز خادم شيخ آنگاه
    بگفتش خادم آنچ افتاد در راه
  • ز خشم خادم آنجا تند بنشست
    نظر بگشاد و لب از بانگ در بست
  • کسي را در ضرورت گر مقامست
    شود حالي مباحش گر حرامست
  • نه استغفار او را هيچ اثر بود
    نه در وي گربه را روي نظر بود
  • فرود آمد ز بالا گربه ناگاه
    به پاي شيخ مي غلطيد در راه
  • يکي ترساي تاجر بود پرسيم
    که او را خواجگي بودي در اقليم
  • نقابش چون ز رخ باز اوفتادي
    بشب در روز آغاز اوفتادي
  • کنار عاشقان از لعل خندانش
    چو دريائي شده از در دندانش
  • بچندين گاه خوش دم در کشيدي
    تو گوئي هرگزم روزي نديدي
  • پدر در درد چندين گاه از تو
    دلت مي داد بي آگاه از تو
  • اگر مهر پسر حاصل کني تو
    جگر خوردن بسي در دل کني تو
  • ترا حجت در اين کهنه ولايت
    تمامست اي پسر اين يک حکايت
  • چه مي دانست هرگز ابن يامين
    که دارد در بر خود جان شيرين
  • چه گر يوسف نشاندش در بر خويش
    ز حرمت بر نياورد او سر از پيش
  • يکي نامه بزير پرده در داد
    ز سوز جان يعقوبش خبر داد
  • در آن جمع اوفتاد از شوق جوشي
    برآمد از ميان بانگ و خروشي
  • بگفت اين و يکي خوان داشت در پيش
    همه پر آب کرد از ديده خويش
  • چنين گفت او که يوسف در فراقم
    بکشت و زرد کرد از اشتياقم
  • ز بس کز ديده او خوناب رانده
    ز خون و آب در گرداب مانده
  • اگر حاضر بود آن روز سنگي
    شود در حال چون خون بي درنگي
  • چو درياي دلش در جوش افتاد
    بزد يک نعره و بيهوش افتاد
  • چه افتادت که بي هوش اوفتادي
    بيفسردي و در جوش اوفتادي
  • ترا در پرده جان آشنائيست
    که با وي پيش ازينت ماجرائيست
  • بود حاضر در آن حضرت هميشه
    نباشد جز حضورش هيچ پيشه
  • ملايک مي کنند آنجا شتابش
    که پيش آرند در دوزخ عذابش
  • همي حالي خطاب آيد ز درگاه
    که از چه مي کشيد او را در اين راه
  • همه گويند مي تازيم او را
    که تا در دوزخ اندازيم او را
  • جوان گويد خدايا در چنين جاي
    که نه سر دارد اين وادي و نه پاي