167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • بگفت اين و بر آمد جان پاکش
    فرو شد کالبد در زير خاکش
  • همه در انتظار آن که تا شاه
    که را رغبت کند يا کيست دلخواه
  • بسي شد در جهان آوازه او
    نمي دانست کس اندازه او
  • رسيدند از قضا روزي در آن راه
    بر آن مرد اعرابي شبانگاه
  • چو بود آن مرد اعرابي جوانمرد
    در آن شب هر دو تن را ميهمان کرد
  • در آمد مرد اعرابي به گفتن
    کز اينجا تا کجا خواهيد رفتن
  • بگفت آنگاه اعرابي که يک چند
    زني افتاد اينجا در خردمند
  • شدند آخر بسي منزل بريدند
    در آن ده سوي آن منزل رسيدند
  • بهم هر سه روان گشتند در راه
    که تا رفتند پيش زن سحرگاه
  • بگفت القصه آن راز آشکاره
    که طفلت کشته ام در گاهواره
  • نبود آن زن در اين کشتن گنهکار
    ز فعل شوم خود گشتم گرفتار
  • برفت از خويش چون با خويش آمد
    زن نيکو دلش در پيش آمد
  • بدو گفتا چه افتادت که ناگاه
    شدي نعره زنان افتاده در راه
  • ز تو تا او همه اعضا چنانست
    که نتوان گفت موئي در ميانست
  • اگر او نيستي ريزيده در خاک
    ترا او گفتمي اي گوهر پاک
  • منم آن زن که در دين ره سپردم
    نگشتم کشته از سنگ و نمردم
  • بسجده اوفتاد آن مرد در خاک
    زبان بگشاد کاي دارنده پاک
  • بلي بايد هزار و يک تن آراست
    که تا يک لقمه گردد در دهن راست
  • چو دائم مي کند باقيت دعوت
    ز فاني در گذر يعني ز شهوت
  • محبت چون بحد خود رسد نيز
    شود جان تو در محبوب ناچيز
  • ز شهوت در گذر چون نيست مطلوب
    که اصل جمله محبوبست محبوب
  • دو ابرويش که هم شکل کمان بود
    دو حاجب بر در سلطان جان بود
  • زني در عشق آن بت سرنگون شد
    دلش بسيار کرد افغان و خون شد
  • اگر روزي بصحرا رفتي آن ماه
    روان گشتي زن بيچاره در راه
  • نگه مي کردي از پس روي آن ماه
    چو باران مي فشاندي اشک در راه
  • چنين فرمود آنگه شاه عالي
    که در ميدان بريد آن کره حالي
  • و گر گوئي مکش گيسو کشانم
    بجز در پاي اسبت خون نرانم
  • نمي گويم که اي شاه نکوکار
    مکش در پاي اسبم سر نگونسار
  • که از جدم تمام است استطاعت
    کند در حق من فردا شفاعت
  • چو جان آن هر دو را در خورد آمد
    چنين جائي مخنث مرد آمد
  • زبان بگشاد مور و گفت اي شاه
    بهمت مي توان رفتن در اين راه
  • يکي مور است کز من ناپديد است
    بدام عشق خويشم در کشيد است
  • و گر از من برآيد جان در اين باب
    نباشم مدعي باري و کذاب
  • بچشم خورد منگر سوي موري
    که او را نيز در دل هست شوري
  • در اين ره مي ندانم کين چه حال است
    که شيري را ز موري گو شمالست
  • مگر آن مور مي زد پا و دستي
    ز عجزش در علي آمد شکستي
  • نباشي از سلوک خويش آگاه
    که موري را کني آزرده در راه
  • علي را لرزه بر اندام افتاد
    ز موري شير حق در دام افتاد
  • که يارب قصد حيدر در ميان نيست
    اگر خصمي بمن بود اين زمان نيست
  • چو حيدر در شجاعت شير زوري
    که ديدي بسته بر فتراک موري
  • تو گر بر جهل مطلق در سلوکي
    گداي مطلقي گر از ملوکي
  • نظر بايد فکند آنگه قدم زد
    که نتوان بي نظر در راه دم زد
  • اگر تو بي نظر در ره زني گام
    نگونساريت بار آرد سرانجام
  • و گر امروز گامي مينهي پاک
    نبايد رفت صد فرسنگ در خاک
  • فرس مي راند نوشروان چو تيري
    بره در چون کماني ديد پيري
  • تو روزي چند باقي مي نماني
    درخت اينجا چرا در مينشاني
  • بوسع خود ببايد رفت گامي
    که در هر کار مي بايد نظامي
  • قدم در راه دين بايد نهادن
    رعونت بر زمين بايد نهادن
  • نداري شرم با اين زور بازو
    نهادن سنگ خود را در ترازو
  • نشد معلومم اي جان پدر حال
    جوابت چون توان آورد در قال