167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • چنين گفت او که در بيعت مرا دست
    چو با دست نبي الله پيوست
  • همه عمر او نخفتي و نخوردي
    که تا در هر شبي ختمي نکردي
  • در آن غوغا غلامانش بيکبار
    سلاح آور شدند از بهر پيکار
  • اگر چه شمع جنت بود فاروق
    چو شمع او باخت سر در راه معشوق
  • چو در سر عطا اخلاص او راست
    سه نان را هفده آيت خاص اوراست
  • چنان در شهر دانش باب آمد
    که جنت را بحق بواب آمد
  • چنان مطلق شد او در فقر و فاقه
    که زر و نقره بودش سه طلاقه
  • چنين گفت او که گر خواهند کشتم
    نه بيند هيچ کس در جنگ پشتم
  • اگر علمش شدي بحري مصور
    در او يک قطره بودي بحر اخضر
  • سيه پوش خلافت شو چو آدم
    سفر در سينه خود کن چو عالم
  • سليمان وش بمسند باز نه پشت
    ولي انگشترين کرده در انگشت
  • چو داود نبي اين پرده بنواز
    چو عيسي زن نفس در عشق دمساز
  • دو پر در سايه سيمرغ کن باز
    برادريس بنشين کيميا ساز
  • چو در دين حاصل آمد اين کمالت
    سخن گفتن کنون باشد حلالت
  • بچشم خرد منگر در سخن هيچ
    که خالي نيست دو گيتي ز «کن » هيچ
  • اگر موجود اگر معدوم باشد
    در انگشت سخن چون موم باشد
  • چو هر يک ذو فنون عالمي بود
    چو هر يک در دو عالم چون کمي بود
  • بخوبي در همه عالم علم بود
    ملاحت داشت شيرينيش هم بود
  • بهر موئي که در زلف آن صنم داشت
    خم از پنجه فزون و شست کم داشت
  • کساني کز سخن در مي فشاندند
    بنام او را همي «مرحومه » خواندند
  • مگر شوئي که آن زن داشت ناگاه
    براي حج روانه گشت در راه
  • چنان در دام آن دلدار افتاد
    که صد عمرش به يک دم کار افتاد
  • دگر ره دلبريش آغاز افتاد
    ز سر در همدم و دمساز افتاد
  • دگر ره تازه شد گلنار رويش
    ز سر در حلقه زد زنار مويش
  • چو از حد در گذشت آن مهرباني
    بخود خواند آخر آن زن را نهاني
  • چو خيري کرده اي بزبان ميآور
    خلل در کعبه ايمان ميآور
  • اگر پاره کني صد باره شخصم
    نيايد در تن پاکيزه نقصم
  • بکشت آن طفل را در گاهواره
    پس آنگه برد آن خونين کتاره
  • سحرگه ما در آن کشته زار
    ز بهر شير دادن گشت بيدار
  • فغاني و خروشي در جهان بست
    دو گيسو را بريد و بر ميان بست
  • زنش گفت اين که در عالم نشان داد
    خدايت اي برادر عقل از آن داد
  • که اين را نفقه کن در راه بر خويش
    درم بستد زن و آورد ره پيش
  • چو لختي رفت آن غم گشته در راه
    پديد آمد دهي از دور ناگاه
  • بدو گفتند ده خاص اميريست
    که در بيداد کردن بي نظيريست
  • در اين ده عادت اينست اي مميز
    که هر کو از خراجي گشت عاجز
  • بديشان گفت اگر بدهم من اين مال
    فروشندش بمن؟ گفتند در حال
  • چو از زن آن جوان نوميد در ماند
    يکي بازارگان را پيش خود خواند
  • شما را مادر و خواهر بود نيز
    بزير پرده در دختر بود نيز
  • ندارم در دو عالم جز تو کس را
    از اين سرها برون بر اين هوس را
  • خلاصي ده مرا يا مرگ امروز
    که من طاقت نمي يارم در اين سوز
  • مرا تا چند گرداني بخون در
    نخواهي يافت از من سرنگون تر
  • در آمد آتشي زان آب سوزان
    که دريا گشت از آن آتش فروزان
  • همه خاکستري گشتند در حال
    وليکن ماند باقي جمله را مال
  • بسي خلق آمدند از شهر در راه
    غلامي را همي ديدند چون ماه
  • به تنهائي در آن کشتي نشسته
    جهاني مال با وي تنک بسته
  • خبر دادند از او شه را که امروز
    غلامي در رسيد الحق دلفروز
  • بکشتي در نشستيم و بسي راه
    بپيموديم دائم گاه و بيگاه
  • ز حق در خواستم تا حق چنان کرد
    که دفع شر مشتي بدگمان کرد
  • در آمد آتشي و جمله را سوخت
    مرا برهاند و جانم را برافروخت
  • چو در دام اجل افتاد آن شاه
    وزيران و سپه را خواند آنگاه