نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
الهي نامه عطار
مرا عمريست تا
در
بند آنم
که تا با همدمي رمزي برانم
چو بهر خاک زادستي ز مادر
در
اين پستي چه سازي کاخ و منظر
چو چشمت سوده خواهد گشت
در
خاک
سر منظر چه افرازي به افلاک
اگر چه جاي تو
در
زير خاکست
وليکن جان پاک از خاک پاکست
بمصر اندر براي تست شاهي
تو چون يوسف چرا
در
قعر چاهي
نهادي بوالعجب داري تو
در
اصل
پلاسي کرده اندر اطلسي وصل
الا اي خفته گر هستي خردمند
در
بايست خود بر خود فرو بند
الا اي از حريصي با دل کور
بماندي
در
حريصي تا لب گور
فغان زين عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان
در
بند مردار
الا اي روز و شب غمخواره مانده
بدست حرص
در
بيچاره مانده
مکن
در
وقت صبح اي دوست سستي
چو داري ايمني و تندرستي
گرت بايد
در
آن دم پادشائي
ز درگاه محمد کن گدائي
زمين و آسمان
در
ملت اوست
دو عالم روزگار دولت اوست
امانت دار رب العالمين بود
که پيش از وحي
در
عالم امين بود
چو غيرالله نبودش
در
ره شرع
ممکن شد بواد غير ذي زرع
چنان نعلينش از دين سر برافراخت
که ديهيم از سر کسري
در
انداخت
خم گيسوش تاج قيصر افکند
بچين خاقان چين را
در
سر افکند
در
آن ساعت که خود را گفت خشتي
تو گفتي گشت هر خشتي بهشتي
چو
در
عالم کنار خشت چار است
کنار آن خشت را زان چار يار است
چو آمد
در
سراي ام معبد
بزي را ديد شيرش خشک و مفرد
بر آن
در
پرده جولاهکي ساخت
فرت مي رشت و پودي مي درانداخت
چو شد آن پرده جولاهکي راست
مخالف آمد و
در
پرده ره خواست
دو بازي مي کنم زين پرده درخواست
بگو اين قول را
در
پرده راست
نداري يکسر مو عقل گوئي
که
در
دام مگس سيمرغ جوئي
اگر اين سر که گفتم ني چنانست
سرم چون عنکبوتي
در
ميانست
نکرده کار بي انشاي او دين
نديده چشم
در
ابروي او چين
در
اول چين همه زابروي او شد
وليکن جمله با گيسوي او شد
کسي
در
حضرت عزت مؤيد
بسر نامد ز خود الا محمد
چو بود اول ز حق مژده رسانش
بود هم نيز
در
آخر زمانش
گه از ششصد هزاران پرجبريل
جناح قلب او
در
وقت تنزيل
کمان قاب قوسينش بکف
در
ز تير اذر ميت او گشته صفدر
نبي السيف با تاج لعمرک
براق آورده
در
زير از تبرک
چو خود را
در
نبوت بنده مي خواست
ز حق دو ديده گرينده مي خواست
که او
در
نيستي جست از خدا عز
نشد يک دم بچيزي بند هرگز
چو
در
هستي نماندش هيچ اميد
ز ما زاغش سجل بستند جاويد
چو
در
جوش آمدي از شوق جانش
برفتي گاه گاهي بر زبانش
اگر چه شمع را روشن چراغست
ولي بي انگبين
در
درد و داغست
در
اول شمع غرق انگبين بود
ز وحدت بي خيال آن و اين بود
در
آخر چون از آنجا دور افتاد
ز وصل انگبين مهجور افتاد
از آن
در
فقر بودش آرميدن
کادب نبود نثار خويش چيدن
بسي بودي که ماهي
در
کشيدي
ز نه حجره کسي دودي نديدي
همه اصحاب او
در
قربت او
ز خود فاني شده از هيبت او
ندارد زهره شيطان سيه کار
که آيد
در
لباس او پديدار
چو آمد بر زمين آن صدر عالي
بطفلي
در
سجود افتاد حالي
کسي از وي حدث هرگز نديدي
چو عنبر گاو خاکش
در
کشيدي
فلک زير براق او زمين بود
و شاق
در
گهش روح الامين بود
در
آمد آدم و آندم طرب کرد
ز سرش گوهر آدم طلب کرد
مگر خشکي اثر کردش
در
آن راه
شراب سلسبيل آوردش آنگاه
سپهري کافتابش دست خوش بود
براقش را
در
آن شب قودکش بود
مگر آن شب
در
آن ره تيز مي تاخت
براقش بر فلک نعلي بينداخت
صفحه قبل
1
...
1722
1723
1724
1725
1726
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن