167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

اسرار نامه عطار

  • مرا نزد بخيل آورد آن مرد
    يکي صد ساله ديدم در آن درد
  • گلابش يافتم يک شيشه در بر
    بگل بگرفته محکم شيشه را سر
  • چو خواهد شد دوزخ ريزان
    دورخ در خاک ماليد اي عزيزان
  • بر انديشيد از آن ساعت که در خاک
    فرو ريزد دورخ چون برگ گل پاک
  • چرا در کار حق سستي نماييد
    اگر مرديد پس چستي نماييد
  • تو خود هرگز شبي در درد اين کار
    نداري خويش را تا روز بيمار
  • چرا خفتي تو چون در عمر بسيار
    نخواهي شد زخواب مرگ بيدار
  • الا اي روز و شب در خواب رفته
    برآمد صبح پيري و تو خفته
  • تويي در کيسه اين دهر خود راي
    بمانده هم چو سيم قلب بر جاي
  • مکن در وقت صبح اي دوست سستي
    که داري ايمني و تن درستي
  • برآر از سينه پر خون دمي پاک
    که بسياري دمد صبح و تو در خاک
  • بگير آن حلقه را در وقت شبگير
    دل شوريده را درکش به زنجير
  • خوشي بگري چو باران در عتابي
    مگر بر خيزدت از دل حجابي
  • رهي لذت که در شبهاي تاري
    نياز خويش بر حق عرضه داري
  • خوشي در خاک مي مالي رخ خويش
    بزاري مي گزاري پاسخ خويش
  • بنه پايي که در پيش چنان کس
    خلايق خفته و تو باشي و بس
  • چو صد شب از هوا بيدار بودي
    بشهوت ريزه در کار بودي
  • يکي پيوسته مي تابند در شيب
    دگر را مي دهندآرايش و زيب
  • چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد
    نگو ساري من در خواب باشد
  • نينديشي که چون عمرت سر آيد
    بسي مهتاب در گورت درآيد
  • بر انديشه کسي چون خواب يابد
    که در گورش بسي مهتاب تابد
  • شنودم من که وقتي پادشاهي
    که رويي داشت در خوبي چوماهي
  • زبهر گوي بازي رفت بيرون
    وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
  • چو گوي حسن در ميدان بيفکند
    فلک از گوي او چوگان بيفکند
  • زعشقش آتشي در جانش افتاد
    که دردي سخت بي درمانش افتاد
  • دلش در عشق معجون ساخت
    رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت
  • همي بدريد جان آن عاشق مست
    بجاي جانش آمد جامه در دست
  • چو لختي با جهان هستي آمد
    دگر ره در خروش مستي آمد
  • چو برقي چون در آن صحرا بمانده
    چو باران اشگ بر صحرا بمانده
  • اگر فرمان دهد در پادشاهي
    سپه گيرد زماهش تا به ماهي
  • چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
    خرم در گل بخفت و بارم افتاد
  • برون آمد به ميدان يوسف عهد
    بزير چتر چون خورشيد در مهد
  • بتک استاد گلخن تاب در حال
    دل و جان پر سخن ليکن زفان لال
  • شه از لطفي که او را بود در تاخت
    بسوي آن گدا گويي بينداخت
  • چو از شاه اين سخن بشنيد درويش
    به خاک افتاد و مي افتاد در خويش
  • به آخر در ميان خاک و خواري
    به گلخن باز بردندش بزاري
  • دلش مستغرق درياي اندوه
    زچشم او زمين چون چشم در کوه
  • چو سوي هستي خود راه يابند
    سر خود در کنار شاه يابند
  • شنودم من که موشي در بيابان
    مگر ديد اشتري را بي نگهبان
  • الهي نامه عطار

  • خداوندي که چنداني که هستي است
    همه در جنب ذاتش عين پستي است
  • زهي حشمت که گر در جان درآيد
    ز هر يک ذره صد طوفان برآيد
  • زهي هيبت که گر يک ذره خورشيد
    بيابد گم شود در سايه جاويد
  • زهي شربت که در خون مي زند نان
    باميد سقاهم ربهم جان
  • زهي مهلت که چون هنگام آيد
    بموئي عالمي در دام آيد
  • کسي عاشق بود کز پاي تا فرق
    چو گل در خون شود اول قدم غرق
  • نداري در همه عالم کسي تو
    چرا بر خود نمي گريي بسي تو
  • که گر صد آشنا در خانه داري
    چو مردي آن همه بيگانه داري
  • اگر پيش از اجل يک دم بميري
    در آن يک دم همه عالم بگيري
  • برو تن در غم بار گران نه
    بسي جان کن چو جان خواهند جان ده
  • نمي بينم ترا آن مردي و زور
    که بر گردون شوي نارفته در گور