نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
اسرار نامه عطار
برون شد ديگت از سر مي ستيزي
که
در
هر ديگ همچون کفچليزي
چو جانت شيب خواهد بود
در
خاک
سر منظر چه افرازي بر افلاک
ميان چون بندگان
در
بند محکم
که نبود بي غمي فرزند آدم
چنيني گفت او که گر
در
زندگاني
بدادي اين قدر آن مرد فاني
يکي چندانک
در
ره ژنده ديدي
جزان کارش نبودي ژنده چيدي
تو پنداري که چون مردي برستي
کجا رستي که
در
سختي نشستي
نباشد از تو يک يک ذره بي کار
بود
در
رنج جان کندن گرفتار
چو از گورت برانگيزند مضطر
برهنه پا و سر
در
دشت محشر
چو خوش آتش زدي
در
خرمن خويش
نداني آنچ کردي با تن خويش
ترت نشکند
در
هم سر و پاي
نگردي سير نان و جامه و جاي
چو
در
خوابي سخن هيچي نداني
چو سر اندر کفن پيچي نداني
دگر شب نيز از شرم خداوند
به خاموشي زفان آورد
در
بند
از آن دردش جگر مي سوخت
در
بر
ولي افکنده بود از شرم حق سر
فراهم کرده مشتي استخوان را
کشيده پوستي
در
گرد آن را
به خون دل زر از بيرون
در
آرد
اجل خود زرستاند خون برآرد
اگر خاري شود
در
پاي او را
بدارد مبتلا بر جاي او را
نه صبرش باشد اندر هيچ کاري
نه طاقت آورد
در
انتظاري
چو موري سست و زهر انداز چون مار
چو کاهي
در
سرش کوهي ز پندار
چه واديست اين که ما
در
وي فتاديم
ز دست خويش از سر پي فتاديم
چو
در
مانيم برداريم فرياد
بلا چون رفت بگذاريمش از ياد
همه
در
جنب قدرت هم چنانيم
اگر خنديم و گر اشگي فشانيم
نگردد ز اشگ تو حکم خدايي
چه گويي با که اي و
در
کجايي
تو اي عطار ره
در
کوي جان گير
جهان کم گير گو دشمن جهان گير
زخود بگذر قدم
در
راه دين زن
بت است اين نفس کافر بر زمين زن
شنودم از يکي صاحب کرامات
که شد روزي جهودي
در
خرابات
چو شد دستش ز زر و سيم خالي
بشد يک ديده را
در
باخت حالي
بدو گفتند اي مانده چنين باز
مسلمان گرد و دين خويش
در
باز
جهودي
در
جهودي اين چنين است
ندانم چونست او کو اهل دين است
گهي روي چو مه
در
باختي تو
گهي زلف سيه درباختي تو
دل پر نور خود با چشم روشن
به غفلت باختي
در
کنج گلخن
الا اي حرص
در
کارت کشيده
چو شد قد الف وارت خميده
مکن روباه بازي و بيا رام
که پيه گرگ
در
ماليدت ايام
نمي ترسي که از کوي جهانت
تو غافل
در
ربايند از ميانت
چه کارست اين که
در
دنيا فانيست
جهاني کار کار آن جهانيست
زمرگت گر کسي دل ريش دارد
زخود ترسد که آن
در
پيش دارد
نخواهي بود با کس
در
ميانه
تو خواهي بود با تو جاودانه
بسي
در
دين و دنيا راز راندم
بدين نرسيدم و زان باز ماندم
جوانان طعنه خوش مي زنندم
به طعنه
در
دل آتش مي زنندم
اگر گه گه بشهوت بر دمي دست
چو
در
پاي آمدم با سر دلم جست
دلم از بيم مردن
در
گدازست
که مرکب لنگ و راهم بس درازست
همه
در
مهد دنيا سير خوابيم
همه از مستي غفلت خرابيم
ترا
در
ره بسي ريگست اي دوست
ز يک يک ريگ بيرون اي از پوست
همه سر
در
کمينت مي شتابند
که تا چون برتو ناگه دست يابند
جهان بي وفا جز ره گذر نيست
ترا چندين تحمل
در
سفر چيست
خردمندان تو جاني و تني آي
چراغي
در
ميان گلخني آي
اگر چون يونسي
در
قعر عالم
چو جانت جوف ماهي شد مزن دم
فراغت
در
قناعت هرک دارد
زمهر و مه کلاهش ترک دارد
در
آمد آن فقير از خانقاهي
نهاده بر سر از ژنده کلاهي
ترا چرخ فلک
در
چرخه انداخت
که بر يک جو زرت صد نرخه انداخت
زجايي گر ترا دانگي
در
افتد
تر زان زر سقط بانگي درافتد
صفحه قبل
1
...
1719
1720
1721
1722
1723
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن