نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
اسرار نامه عطار
اگر جان گويم اندر خون بماندست
وگر تن او ز
در
بيرون بماندست
چو
در
خونابه مي گردند جانها
چه برخيزد ز بوده استخوانها
نه چندانست
در
ره رهزن تو
که گر گويم بگريد دشمن تو
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشي از سگي
در
راه کم تو
گرت گويند سر
در
راه ما باز
بدين شادي تو دستار اندر انداز
فراوان تن زد آن ديوانه
در
راه
که تا درمکه آمد پيش درگاه
چو دستارم ز سر بردند بر
در
ميان خانه خود کي ماندم سر
نشان ايمني بر سر پديدست
بخانه چون روم بر
در
پديدست
هزاران سر برين
در
ذره اي نيست
هزاران بحر اينجا قطره اي نيست
هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربايند دستارش بر آن
در
عزيزي گفت من عمري درين کار
بعقد وجد
در
بودم گرفتار
نکوجاييست گور تنگ و تاريک
که
در
بايد صراطي نيز باريک
تو گويي نيست چندين غم تمامت
که
در
بايد غم روز قيامت
جهاني خلق
در
غرقاب خونند
که مي داند که زير خاک چونند
جهان بگذار و بگذر زين سخن زود
چو باقي نيست
در
باقيش کن زود
هزاران غم فرو آمد برويت
که تا يک آب آمد
در
گلويت
غم دنيا مخور اي دوست بسيار
که
در
دنيا نخواهد ماند ديار
تو نيز اي مانده
در
دنياي فاني
چنين بيع و شري کن گر تواني
جهان با سينه پر درد ما را
خوشي
در
خواب خواهد کرد مارا
چنان مي جادوي سازد زمانه
که کس دستش نبيند
در
ميانه
بدست چپ نمايد اين شگفتي
تو پاي راست نه
در
پيش و رفتي
برو جان گير و ترک اين جهان کن
کم او گيرو داوش
در
ميان کن
چه بخشد چرخ مردم را درآغاز
که
در
انجام نستاند از او باز
کرا اين گنبد گردان برآرد
که نه
در
عاقبت از جان بر آرد
سپهري را که درياييست پر جوش
شدي چون چنبر دف حلقه
در
گوش
ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا
در
گردنش چنبر کني دست
سپهر چنبري چنبر بسي زد
چو حلقه بر
در
حق سر بسي زد
جهانا طبع مردم خوار داري
که چندين خلق
در
پروار داري
تو تا بنشسته
در
دار فاني
نشسته رفته و مي نداني
چو نتواند که از خود باز دارد
ترا چون
در
ميان ناز دارد
مشو چون سايه
در
دنبال اين کار
که نايد شمع را سايه پديدار
خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشيد اولالکا
در
مطرب انداخت
چو
در
معني نه اهل راز باشي
به تاريکي چو مشت انداز باشي
چو هفت اندام تو افتاد
در
دام
چه گويي فارغم از هفت اندام
تو خود
در
چه حسابي و زکجايي
که تو چون شيشه زير آسيايي
نمي داني که
در
بازار فطرت
به جز حق نيست بازرگان قدرت
به جز خود را نبيند
در
ميانه
به مويي شاد گردد از زمانه
نمايد
در
دل خفاش دستان
گريزان شير مي ريزد ز پستان
بدان کاغاز و انجام تو
در
کار
کفي خاکست اگر هستي خبردار
برو از سر بنه کبر و برانديش
که تا تو کيستي و چيست
در
پيش
چه گر، دريا همي بيني تو خاموش
ولي مي ترس کايد زود
در
جوش
ز هر چيزي که داري کام و ناکام
جدا مي بايدت شد
در
سرانجام
نه خورشيد و گر هست اين کمالت
چو
در
گردي پديد آيد زوالت
چو خفتي
در
کفن گشتي لگد کوب
تو خفته به خوري اما بسي چوب
در
اول چون شما بوديم ماهم
چو ما گرديد درآخر شما هم
به مجنون گفت با اين کاسه دربر
چه سودا مي پزي
در
کاسه سر
همه ارنفکني از کردنت کل
همه فردا شود
در
گردنت غل
فکندي همچو سقا آب
در
پوست
نه آبست اين که فردا آتشت اوست
بسا جانا که همچو نيل
در
تن
همي جوشد درين نيلي نهنبن
چه سازم من که
در
دنياي ناساز
ندارد گربه شرم و ديگ سرباز
صفحه قبل
1
...
1718
1719
1720
1721
1722
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن