167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • در گلستان خرام او زهر نقش قدم
    رنگ و بوي گل کمين ساز اداي جستن است
  • عالمي سوخت نفس در طلب و رفت بباد
    فکر شبگير رها کن که همنيت سحراست
  • در چنين عرصه که عامست پرافشاني شوق
    مشت خاک تو اگر خشک فرو ماندتر است
  • دعوي عشق و سر از تيغ جفا دزديدن
    در رگ حوصله خوني که نداري جگر است
  • خواب فهميده ئي و در قفس پروازي
    باخبر باش که بالين تو موضوع پر است
  • هر کجا آينه دکان هوس آرايد
    پر بتمثال منازيد نفس در نظر است
  • اينقدر يارب نفس را با که عزم سرکشيست
    فرصت کار تأمل در جهادم رفته است
  • تاسواد انتخاب معنيم بيشک شود
    مغز چندين نقطه در تدبير صادم رفته است
  • نقش پاي عافيت چون شمع پيدا ميکنم
    در پي اين داغ اشک شعله زادم رفته است
  • کسي خريدار دل آگه درين بازار نيست
    آه از عمري که در ننگ کسادم رفته است
  • دوش در راه خيالت عجز شوق آهنگ داشت
    سعي جولاني که نازشها بپاي لنگ داشت
  • در گلستانيکه حيرت فرش جولان تو بود
    چشم هر برگ گل آشوب از غبار رنگ داشت
  • بيتو از هر قطره اشکم ريخت رنگ ناله ئي
    آرزو در پرده چشمم عجب آهنگ داشت
  • عمر همچون سايه در انديشه غفلت گذشت
    تا نمودي داشتم آئينه من زنگ داشت
  • شبکه حسنش بود (بيدل) غارت انديش بهار
    غنچه تا بيدار گشتن دامني در چنگ داشت
  • دي حرف خرامش بلبم بال گشا رفت
    دل در برمن بود ندانم بکجا رفت
  • در ملک خيال آمد و رفت نفسي بود
    اکنون خبر دل که دهد قاصد ما رفت
  • سايه اينجا پرتو خورشيد دارد در بغل
    زنگ هم چون خلوت آئينه بي ديدار نيست
  • موج در آب گهر آئينه همواريست
    دل اگر جمع شود کار هوس درهم نيست
  • غيرتت پرده غفلت بدل و ديده گماشت
    تا تو پيدا نشوي آينه در عالم نيست
  • شرمي از آزار دلها کن که در ملک وفا
    بهر ناموس مروت رنگ هم نشکستن است
  • راحت کجاست گر دلت از خويش رسته نيست
    در آتشست نعل سپندي که جسته نيست
  • دل جمع کن بحاصل اسباب پرمناز
    گل را حضور غنچه در آغوش دسته نيست
  • در کارخانه که شکست آب و رنگ اوست
    کار دگر چو بستن دل دست بسته نيست
  • يارب چه سحر کرد تغافل که يار را
    در لب شکست خنده بابرو اشاره سوخت