167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

اسرار نامه عطار

  • چو آن خوان کرم را بر کشيدند
    گنه کاران عاصي در رسيدند
  • چو خوان را پيش عليون نهادند
    سر دربان ز در بيرون نهادند
  • بهرگامي که در ره بر گرفتي
    بسوز جان و درد دل بگفتي
  • درين دريا که بي قعر و کنارست
    عجايب در عجايب بي شمارست
  • سخن را در پس سر پوش ميدار
    زبان را از سخن چين گوش ميدار
  • کسي را نيست فهم اين سخنها
    تو با خود روي در روي آر تنها
  • هر آن چيزي که دي اندر ازل رفت
    فلک امروز آن را در عمل رفت
  • هزاران دور مي بايست در کار
    که تا هم چون تويي آيد پديدار
  • زمين و آب داري دانه در پاش
    بکن دهقاني و اين کار را باش
  • نکو کن کشت خويش از وعده من
    اگر بد افتدت در عهده من
  • اگر اين کشت و زري را نورزي
    در آن خرمن بنيم ارزن نيرزي
  • دوکس را در ره دين تخم دادند
    ره دنيا بهر کس بر گشادند
  • يکي ضايع گذاشت آن تخم در راه
    يکي مي پروريدش گاه و بيگاه
  • همي چون وقت بر خوردن درآمد
    يکي بر سر دگر يک در سر آمد
  • ترا قيمت به علمست و به کردار
    تو همچون من در افزودي بگفتار
  • دران ساعت که عقل و هوش شد پاک
    مگر خواهي شنودن مرده در خاک
  • بدو گفت اعجمي ترک توانگاه
    که زنده بود نا افتاده در چاه
  • نيايي در نماز الا به صد کار
    حساب ده کني و کار بازار
  • تو داني کين نماز نا نمازي
    بريشت در خورد تاکي ز بازي
  • تو گرباحق به شب در راز گويي
    دگر روز آن به فخري باز گويي
  • اگر تو طاعت ابليس کردي
    چو عجب آري در آن ابليس گردي
  • جويي عجب تو گر طاعت جهانيست
    مثال آتشي در پنبه دانيست
  • مگر در حج آخر با خبر بود
    گذر کردش بخاطر اين خطر زود
  • فروخت آخر بناني و بسگ داد
    يکي پير از پسش در رفت چون باد
  • برين آن مرد در خم خورد سوگند
    که سوگندم نخواهم بر خم افکند
  • تو نيز اي مرد غافل همچناني
    به غفلت خويش در خم مي نشاني
  • براي از خم که تا در خم نشستي
    چو خاکي زير پاي چرخ پستي
  • ازين دريا که گوياي خموشي است
    بتان را چشم پر در هم چو گوش است
  • زبس خون کز دلم هر چشم رد شد
    زخون خود دلم در خون خود شد
  • درين جنگ آشتي سوره نبيني
    که آب خضر در شوره نبيني
  • به وقت نزع در خود شهوت افتاد
    که مرغ ناگرفته کردي آزاد
  • اگر چه جمله در اندوه و درديم
    يقين دانم که آخر شاد گرديم
  • وراي آن که ما جمله در آنيم
    بلايي است اين که چيزي مي ندانيم
  • چرا ناخوش دلي اي مرد درويش
    که بسياري خوشي داري تو در پيش
  • همه روحانيان آنجا مقيم اند
    همه حوران در آن مجلس نديم اند
  • گر اينجا از وجود خود بميري
    هم اينجا حلقه آن در بگيري
  • گرفته هر يکي شکر به منقار
    همه در کارو فارغ از همه کار
  • چو طوطي آن سخن بشنيد در حال
    بزد اندر قفس لختي بر و بال
  • چو بادي آتشي در خويشتن زد
    تو گفتي جان بداد او نيز و تن زد
  • چو در گلخن فتاد آن طوطي خوش
    زگلخن بر پيد و شد چو آتش
  • همه ياران من در انتظارم
    من بي کار اينجا بر چه کارم
  • بدان سان رغبتي داري تو در خواب
    که يکسان است با تو آتش و آب
  • چو راه پنج حس در خواب بستت
    چرا ذوقي ندارد جان مستت
  • چرا وقت رياضت جان هشيار
    ترا در ذوق مي آرد به يک بار
  • يکي کو شير او در آب شد خوش
    ولي روغن جدا گشت و مشوش
  • عجب تر گفت نزديک من آنست
    که در دريا زخود کس را نشانست
  • سوم قطره ست در درياي اسرار
    که آنجانيست جان وجسم بيدار
  • ترا نقدي ببايد در ره دور
    که جان را ذوق باشد ديده را نور
  • خرامان مي شوي در عالم عشق
    نگه داري اساس محکم عشق
  • اگر سرما شود ناگه پديدار
    وگر گرما شود در ره پديدار