نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
اسرار نامه عطار
تو هم
در
آب رويت کن نگاهي
ببين تا خود سپيدي يا سياهي
چو مرغ جان فرو ريزد پرو بال
ببيني روي خود
در
آب اعمال
زدنيا تا به عقبي نيست بسيار
ولي
در
ره وجود تست ديوار
وگر بي نفس ميري پاک باشي
چه اندر آتش و
در
خاک باشي
مقرب آن بود کامروز بي خويش
بود آن حضرتش
در
پيش بي پيش
همي هر ذره کان ديده تو
نيايد عين آن
در
ديده تو
پس آن چيزي که شد
در
چشم حاصل
مثالي بيش نيست اي مرد غافل
گرفتار آمدي
در
بند تمييز
مثالست اين چه مي بيني نه آن چيز
خدا داند که خود اشيا چگونست
که
در
چشم تو باري پا شکونست
مثال آن همي بيني و گرنه
يکي است اين جمله
در
اصل و دگر نه
هر آن نقشي که
در
عالم پديدست
دري بستست و حس آن را کليدست
کليد و
در
از آن پيدا نماند
که هرگز نقش بر دريا نماند
خيال و وهم و عقل و حس مقامست
که هر يک
در
مقام خود تمامست
بما سوره بگير آن کفک و
در
دم
برون آور از آن ماسوره عالم
شود فاني نمايد ناگهان گم
جهان
در
هيچ و هيچ اندر جهان گم
اگر نور دلت گردد پديدار
نه
در
چشم تو درماند نه ديوار
عصا
در
دست موسي اژدها شد
همه باطل فرو برد و عصا شد
چو رفتي رفتي از دنيا و رفتي
دگر هرگز بدنيا
در
نيفتي
بعقبي بارگاهي يابي از نور
بپوشي حله و
در
برکشي حور
همه شرکت حواس تست
در
راه
همه ابليس و همت ديو بدخواه
چو تو آلوده باشي و گنه کار
کنندت
در
نهاد خود گرفتار
و گر پ آلوده دل باشي تو
در
راه
فشانان دست بخرامي بدرگاه
چو کرد اين کار سال شصت و هفتاد
پس هفتاد و يک
در
نزع افتاد
به جست از جاي بودش روزني پيش
برون کرد از
در
روزن سر خويش
چو عيسي زنده ميراي زنده پاک
که تاچون خر نميري
در
گوي خاک
وزآن پس نور تو بر مي فزايد
در
تو پهن تر بر مي گشايد
زبي مغزي چنان
در
سوزماني
که مي سوزي نه شب نه روز داني
وگر مغزي بود
در
پوست با تو
درون مغز آيد دوست با تو
چو تخم مرغ دارد مغز پرده
در
آتش همچو يخ گردد فسرده
بمغز اندر ندارد نار کاري
که ممکن نيست جز
در
پوست ناري
زخود غايب مشو
در
هيچ حالي
که تا هر ساعتي گيري کمالي
در
اول نطفه گشتي هم اينجا
کنون از عرش بگذشتي هم اينجا
چو از صورت بر آيي
در
معاني
عيان گردد به چشم تو نشاني
ز صورت
در
گذر تا خاک گردي
که چون تو خاک گردي پاک گردي
کسي کو خاک گردد کل شود پاک
که اسرار دو عالم هست
در
خاک
چنين گفت او که مشتي خلق مردار
وليکن اوفتاده
در
نمک سار
ولي گر نبود از ايمان نمکشان
در
آتش افکند دور فلکشان
دريغا کين سفر را دستگه نيست
به تاريکي
در
افتاديم و ره نيست
اگر خواهي که آن چشمت شود باز
برو جان
در
کمال دانش انداز
چراغ علم و دانش پيش خود دار
وگرنه
در
چه افتي سر نگوسار
کسي کورا چراغ دانشي نيست
يقين دانم که
در
آسايشي نيست
حکيمي خوش زبان پاکيزه گفتست
که
در
زير زبان مردم نهفتست
بود بي علم زاهد سخره ديو
قدم
در
علم زن اي مرد کاليو
بمسجد
در
بخفت آن عالم راه
ستاد اندر نماز آن جاهل آنگاه
وليکن زان ندارم طاقت و تاب
که مي ترسم از آن داناي
در
خواب
چو خس بر روي دريا
در
طوافي
چو غواصي نداني چند لافي
سخن تا چند راني
در
نهايت
که ماندي بر سر راه بدايت
چو علمت هست
در
علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
ترا
در
علم دين يک ذره کردار
بسي زان به که علم دين به خروار
تو
در
بيچارگي اول قدم نه
وزان پس سر سوي خوان کرم نه
صفحه قبل
1
...
1713
1714
1715
1716
1717
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن