167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

اسرار نامه عطار

  • بسي جانها در اين يغما ببردند
    بکلي جان ما از ما ببردند
  • دمي در انتظار هم دم دل
    بسي خوشتر بود از ملک حاصل
  • نگردد ذره در هر دو عالم
    که تا نبود کمال عشق محرم
  • همه آفاق در عشق اند پويان
    درين وادي کمال عشق جويان
  • چو کس را نيست در دل شوق آن عشق
    کجا يابند هرگز ذوق آن عشق
  • فلک در عشق دل چون تير دارد
    وز آن ديوانگي زنجير دارد
  • ملايک بسته زنجيري در افلاک
    از آن زنجير مي گردند بر خاک
  • ترا گر فسحتي بايد زعقبي
    تفکر کن دمي در سر دنيا
  • هزاران پرده در دنيا گذشتي
    که تا از صورت و معني بگشتي
  • همه ذرات عالم را درين کوي
    نه بيند يک نفس جز در روش روي
  • ترا چون نيست نقدي در خور دوست
    که آن را رونقي باشد بر دوست
  • دلت در عشق بحري کن پر اسرار
    همه قعرش جواهر موجش انوار
  • چنين دريا کن آن ره را نثاري
    که تا نبود در اين راهت غباري
  • اگر جانت نثار راه او شد
    دو عالم در نثار تو فرو شد
  • نظامش گفت اين رکوه بزرگست
    که در من مي فتد کويي که گرگست
  • نه آن رکوه تهي بستد نه شد دور
    سته در درست او درمانده دستور
  • چو صوفي زرستد در حالت افتاد
    به نزديک نظام آمد باستاد
  • نثارش کرد بر سر رکوه زر
    چو شد رکوه تهي افکند بر در
  • عزيزا چون تو نقد آن نداري
    که سلطان را نثاري در خور آري
  • منم در عشق سرگردان بمانده
    زخود بي خود شده حيران بمانده
  • ميان خواب و بيداريم حاليست
    که جانم را در آن حد کماليست
  • اگر در اصل کار آن دم نبودي
    وجود آدم و عالم نبودي
  • تو يا ديوانه يا آشفته باشي
    که چندين در خيالي خفته باشي
  • تو چه مردان بازي خيالي
    شده بالغ چو طفلي در جوالي
  • پري در شيشه ديدن کار طفل است
    که بالغ بي خيال علو و سفل است
  • هر آن حرفي که ديدي هيچ آمد
    ولي در چشم تو پر پيچ آمد
  • اگر صد راه گيري ابجد از سر
    ميان هيچ و لايي مانده بر در
  • زمين و آسمان زان در رميدست
    که بار عهده آن سخت ديدست
  • تو تنها آمدي تا آن کشي تو
    از آن ترسم که خط در جان کشي تو
  • بشب حلاج را ديدند در خواب
    بريده سر بکف با جام جلاب
  • چو جسمت رفت جان را کن مصفا
    برآي از جان و گم شو در مسما
  • کجا اين موج دريا مي نشيند
    که دريا چيست در ما مي نشيند
  • بناموسي قوي مي رفت آن شاه
    يکي را ديد خوش بنشسته در راه
  • بپرسيد از علي مردي دل افروز
    که باشد در بهشت اي شير حق روز
  • چو سيبي را که اندر خلد بشکافت
    تواني در ميانش حور عين يافت
  • ولي آنگه شود جنت تمامت
    که در جنت شوند اهل قيامت
  • در و ديوار جنت از حياتست
    زمين و آسمان او نجاتست
  • نه دردل بگذرد کان خود چه سانست
    نه در جان آيدت کين از جهانست
  • وراي عقل چندان طور بيش است
    که بعد و هم را در غور بيش است
  • چو جز در زيرکي نبود ترا دست
    ز کوزه آن تراود کاندر و هست
  • بکل آن پير زن دادست اقرار
    ترا در ره بهر جزويست انکار
  • چو آن پيوسته در جنبش فتادست
    چرا اين ساکن اينجا ايستادست
  • چو عقل فلسفي در علت افتاد
    ز دين مصطفا بي دولت افتاد
  • نه اشکالست در دين و نه علت
    بجز تسليم نيست اين دين و ملت
  • مثال جان و تن خواهي زمن خواه
    مثال کور و مفلوج است در راه
  • بدزدي برگرفتند اين دو تن راه
    به شب در دزديي کردند ناگاه
  • چوکار ايشان بهم بر مي نهادند
    در آن دام بلا با هم فتادند
  • اگر فاني شود زان رسته گردد
    بقايي در فنا پيوسته گردد
  • اگر تو خوکني بي تو در آن نور
    بدان نزديک باشي و از آن دور
  • زليخا گم نشد در کار او زود
    که او خو کرده ديدار او بود