167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ز پرتو دل روشن چو شمع در فانوس
    هميشه خلوت من در ميان انجمن است
  • برون ميار سر از کنج خامشي زنهار
    که در گداز بود شمع تا در انجمن است
  • رکاب عزم تو در دست خواب سنگين است
    وگرنه توسن فرصت هميشه در زين است
  • خوشا کسي که درين خاکدان به جز در دل
    گشادکار خود از هيچ در نخواسته است
  • در آن مقام که پوشيده حال بايد بود
    در آستانه نشستن بلندپروازي است
  • که در قلمرو توحيد در شمار آيد؟
    که نه سپهر درين حلقه سبحه گرداني است
  • شکستگي نشود در وجود پا بر جاي
    در آن ديار که اميد موميايي هست
  • ز عشق نيست اثر در جهان، نمي دانم
    که اين هماي سعادت در آشيانه کيست
  • تلاش مسند عزت برون در بگذار
    صف نعال در آيينه خانه ما نيست
  • گهر به چشم صدف در کمين ريختن است
    مگر حديثي ازان در شاهوار گذشت؟
  • فغان که هستي من در ورق شماري رفت
    حيات من چو قلم در سياه کاري رفت
  • گذشت عمر تو در فکر چاره جوييها
    ز چاره کي به در چاره ساز خواهي رفت؟
  • زمانه را گل روي تو در بهار گرفت
    بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت
  • آن روي لاله رنگ مرا در نقاب سوخت
    در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
  • نگذاشت آب در جگرم آه آتشين
    در برگ گل ز تندي آتش گلاب سوخت
  • آن کس که دشنه در گذر ما به خاک کرد
    در رهگذار برق سبکسير، خار ريخت
  • جان در طلسم جسم ز تن پروري بجاست
    اين تيغ در نيام ز بيجوهري بجاست
  • در عين بحر، گوشه نشين را کناره هاست
    در يتيم را ز صدف گاهواره هاست
  • در دست ديگران بود آزاد کردنم
    در چارسوي دهر دلم طفل مکتب است
  • در ساغر زياده طلب خون بود مدام
    نشتر هميشه در خم خون زيادت است
  • در سينه گشاده من درد و داغ عشق
    چون نافه در زمين ختن بي نهايت است
  • پرهيز در زمان خط از يار مشکل است
    در نوبهار، توبه شکن بي نهايت است
  • در غربت است چشم حسودان به زير خاک
    اين چاه در زمين وطن بي نهايت است
  • در قطره اي چه جلوه کند بحر بيکنار؟
    در چشم مور ملک سليمان محقرست
  • حسني که در لباس بود آب و رنگ او
    در چشم ما به صورت ديبا برابرست
  • در کشوري که عشق گرانمايه، گوهري است
    در يتيم و آبله دل برابرست
  • در ابر از آفتاب توان فيض بيش برد
    در پرده ديدن رخ جانانه خوشترست
  • شوق وطن ز دل به عزيزي نمي رود
    در صلب گوهر آب روان در کشاکش است
  • تا لب گشاده است، نفس آرميده نيست
    در قبضه سوار، عنان در کشاکش است
  • جوش گل است در قفس ما تمام سال
    ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
  • دست از خودي بشوي که در دفتر وجود
    فردي که در حساب بود فرد باطل است
  • در لاله زار عشق ز گفتار آتشين
    پا در رکاب، مهر خموشي چو شبنم است
  • نقد نشاط در دل گنجينه خم است
    اين گنج در عمارت ديرينه خم است
  • جام جهان نما که در او راز مي نمود
    در زنگبار خجلت از آيينه خم است
  • در غيرتم که از سر زلف سياه کيست
    شوري که در دماغ پريشان عالم است
  • راز نهان ز سينه در انداز جستن است
    از زور باده شيشه ما در شکستن است
  • در موج خيز حادثه آسوده زيستن
    در رهگذار سيل ميان را گشادن است
  • در چهره گشاده صبح بهار نيست
    فيضي که در گشودن بند نقاب اوست
  • در خاک و خون ترا نکشيده است تا زبان
    در خامشي گريز که دارالامان توست
  • در پرده هاي چشم شکر خواب صبح نيست
    شيرينيي که در دو لب جانفزاي توست
  • در دل خيال چشم تو در خواب رفته است
    آهو سري به دامن مجنون گذاشته است
  • آتش ز اشک در مژه تر گرفته است
    اين رشته از فروغ گهر در گرفته است
  • تا صبح حشر هست مرا کار در کفن
    در سينه بس که نشتر آزار مانده است
  • در تنگناي سينه صائب خيال دوست
    پيغمبر خداست که در غار مانده است
  • خورشيد فيض در پس ديوار رفته است
    در سايه هماي، سعادت نمانده است
  • مستان سري که در سر مي مي کشيده اند
    در انتظار افسر توفيق بوده است
  • خون در دلم ز غيرت آن گوشواره است
    عالم سياه در نظرم زان ستاره است
  • در گوشه قفس مگر از دل برآورم
    اين خارها که در دلم از آشيانه است
  • پروانه ها فسرده، خموشند شمعها
    در محفلي که پاي ادب در ميانه است
  • در روزگار حسن تو شد خارخار شوق
    هر جوهر نهفته که در کان آينه است