167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • خويش را در خاک مي افکند او
    پشت دست از دست برمي کند او
  • جمله شب بود تنها تا بروز
    همچو شمعي در ميان اشک و سوز
  • در فرو بست وبزير دار او
    گشت درتيمار او بيمار او
  • روي همچون ماه اودراشک غرق
    ازقدم در خون نشسته تا بفرق
  • گفت در خون ز آشنايي توم
    وين چنين از بي وفايي توم
  • درنگر آخر کجايي اي پسر
    خط مکش در آشنايي اي پسر
  • گر تو پيش از من برفتي ناگهان
    بي تو من کي زنده مانم در جهان
  • جان به لب آورد بي تو شهريار
    تا کند در خون بهاي تو نثار
  • من ندارم طاقت و تاب فراق
    چند سوزد جان من در اشتياق
  • همچنين مي گفت تا خاموش شد
    در ميان خامشي بيهوش شد
  • شد بياراست آن پسر را در نهان
    پس فرستادش بر شاه جهان
  • در زمين افتاد پيش شهريار
    همچو باران اشک مي باريد زار
  • شاه چون يافت از فراق او خلاص
    هر دو خوش رفتند در ايوان خاص
  • نارسيده چون دهم آن شرح من
    تن زنم چون مانده ام در طرح من
  • از تو پر عطرست آفاق جهان
    وز تو در شورند عشاق جهان
  • در چنين ميدان که شد جان ناپديد
    بل که شد هم نيز ميدان ناپديد
  • در ازل درد تو چون شد گام زن
    گر زني گامي همه بر کام زن
  • درد حاصل کن که درمان درد تست
    در دو عالم داروي جان درد تست
  • در کتاب من مکن اي مرد راه
    از سر شعر و سر کبري نگاه
  • در گذر از زاهدي و سادگي
    درد بايد، درد و کارافتادگي
  • زين عروس خانگي در خدر ناز
    جز به تدريجي نيفتد پرده باز
  • تا قيامت نيز چون من بي خودي
    در سخن ننهد قلم بر کاغذي
  • در زفان خلق تا روز شمار
    ياد گردم، بس بود اين يادگار
  • چون به آسايش رسد زين يادگار
    در دعا گوينده را گو ياد دار
  • هر يکي خود را در آن نوعي که بود
    کرد لختي جلوه و بگذشت زود
  • چند خواهي بحر جان در جوش بود
    جان فشاندن بايد و خاموش بود
  • کين شنو بر گفت چون دارد شرف
    در سخن کي کردمي عمري تلف
  • بس که ما در ريگ رو غم ريختيم
    بس گهر کز حلق خوک آويختيم
  • پند گير اي دل که گرداب بلاست
    زنده دل شو زانک مرگت در قفاست
  • در ميان عاشقان مرغان درند
    کز قفص پيش از اجل برمي پرند
  • تااز آن حکمت نگردي فرد تو
    کي شوي در حکمت دين مرد تو
  • حکمت يثرب بست اي مرد دين
    خاک بر يونان فشان در درد دين
  • گر دمي بر راه او در کارمي
    کي چنين مستغرق اشعارمي
  • گر مرا در راه او بودي مقام
    شين شعرم شين شرگشتي مدام
  • چون نديدم در جهان محرم کسي
    هم به شعر خود فروگفتم بسي
  • هر توانگر کين چنين گنجيش هست
    کي شود در منت هر سفله پست
  • تا ز کار خلق آزاد آمدم
    در ميان صد بلا شاد آمدم
  • من چنان در درد خود درمانده ام
    کز همه آفاق دست افشانده ام
  • وان کفن در آب چشم آغشته ام
    اي دريغا سر به سر به سرشته ام
  • آن کفن چون در تنم پوشيد پاک
    زود تسليمم کنيد آنگه به خاک
  • همچو اسمعيل در خود ناپديد
    آن زمان کو را پدر سر مي بريد
  • تو فروغ شمع مي بيني خوشي
    مي نبيني در سر او آتشي
  • آنک از بيرون کند در تن نگاه
    کي بود هرگز درون سينه راه
  • در خم چوگان چه گويي، هيچ جاي
    مي ندانم پاي از سر، سر ز پاي
  • اي دريغا نيست از کس ياريم
    عمر ضايع گشت در بي کاريم
  • گفت حق با تو چه کرد اي نيک بخت
    گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت
  • من نه کافر نه مسلمان مانده
    در ميان هر دو حيران مانده
  • بر من بيچاره اين در برگشاي
    وين ز راه افتاده را راهي نماي
  • در رهي مي رفت پيري راهبر
    ديد از روحانيان خلقي مگر
  • بود نقدي سخت رايج در ميان
    مي ربودند آن ز هم روحانيان