نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
خويش را
در
خاک مي افکند او
پشت دست از دست برمي کند او
جمله شب بود تنها تا بروز
همچو شمعي
در
ميان اشک و سوز
در
فرو بست وبزير دار او
گشت درتيمار او بيمار او
روي همچون ماه اودراشک غرق
ازقدم
در
خون نشسته تا بفرق
گفت
در
خون ز آشنايي توم
وين چنين از بي وفايي توم
درنگر آخر کجايي اي پسر
خط مکش
در
آشنايي اي پسر
گر تو پيش از من برفتي ناگهان
بي تو من کي زنده مانم
در
جهان
جان به لب آورد بي تو شهريار
تا کند
در
خون بهاي تو نثار
من ندارم طاقت و تاب فراق
چند سوزد جان من
در
اشتياق
همچنين مي گفت تا خاموش شد
در
ميان خامشي بيهوش شد
شد بياراست آن پسر را
در
نهان
پس فرستادش بر شاه جهان
در
زمين افتاد پيش شهريار
همچو باران اشک مي باريد زار
شاه چون يافت از فراق او خلاص
هر دو خوش رفتند
در
ايوان خاص
نارسيده چون دهم آن شرح من
تن زنم چون مانده ام
در
طرح من
از تو پر عطرست آفاق جهان
وز تو
در
شورند عشاق جهان
در
چنين ميدان که شد جان ناپديد
بل که شد هم نيز ميدان ناپديد
در
ازل درد تو چون شد گام زن
گر زني گامي همه بر کام زن
درد حاصل کن که درمان درد تست
در
دو عالم داروي جان درد تست
در
کتاب من مکن اي مرد راه
از سر شعر و سر کبري نگاه
در
گذر از زاهدي و سادگي
درد بايد، درد و کارافتادگي
زين عروس خانگي
در
خدر ناز
جز به تدريجي نيفتد پرده باز
تا قيامت نيز چون من بي خودي
در
سخن ننهد قلم بر کاغذي
در
زفان خلق تا روز شمار
ياد گردم، بس بود اين يادگار
چون به آسايش رسد زين يادگار
در
دعا گوينده را گو ياد دار
هر يکي خود را
در
آن نوعي که بود
کرد لختي جلوه و بگذشت زود
چند خواهي بحر جان
در
جوش بود
جان فشاندن بايد و خاموش بود
کين شنو بر گفت چون دارد شرف
در
سخن کي کردمي عمري تلف
بس که ما
در
ريگ رو غم ريختيم
بس گهر کز حلق خوک آويختيم
پند گير اي دل که گرداب بلاست
زنده دل شو زانک مرگت
در
قفاست
در
ميان عاشقان مرغان درند
کز قفص پيش از اجل برمي پرند
تااز آن حکمت نگردي فرد تو
کي شوي
در
حکمت دين مرد تو
حکمت يثرب بست اي مرد دين
خاک بر يونان فشان
در
درد دين
گر دمي بر راه او
در
کارمي
کي چنين مستغرق اشعارمي
گر مرا
در
راه او بودي مقام
شين شعرم شين شرگشتي مدام
چون نديدم
در
جهان محرم کسي
هم به شعر خود فروگفتم بسي
هر توانگر کين چنين گنجيش هست
کي شود
در
منت هر سفله پست
تا ز کار خلق آزاد آمدم
در
ميان صد بلا شاد آمدم
من چنان
در
درد خود درمانده ام
کز همه آفاق دست افشانده ام
وان کفن
در
آب چشم آغشته ام
اي دريغا سر به سر به سرشته ام
آن کفن چون
در
تنم پوشيد پاک
زود تسليمم کنيد آنگه به خاک
همچو اسمعيل
در
خود ناپديد
آن زمان کو را پدر سر مي بريد
تو فروغ شمع مي بيني خوشي
مي نبيني
در
سر او آتشي
آنک از بيرون کند
در
تن نگاه
کي بود هرگز درون سينه راه
در
خم چوگان چه گويي، هيچ جاي
مي ندانم پاي از سر، سر ز پاي
اي دريغا نيست از کس ياريم
عمر ضايع گشت
در
بي کاريم
گفت حق با تو چه کرد اي نيک بخت
گفت ؛ چون شد
در
حسابم کار سخت
من نه کافر نه مسلمان مانده
در
ميان هر دو حيران مانده
بر من بيچاره اين
در
برگشاي
وين ز راه افتاده را راهي نماي
در
رهي مي رفت پيري راهبر
ديد از روحانيان خلقي مگر
بود نقدي سخت رايج
در
ميان
مي ربودند آن ز هم روحانيان
صفحه قبل
1
...
1706
1707
1708
1709
1710
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن