نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
گر شما باشيد و گرنه
در
جهان
اوست مطلق پادشاه جاودان
صد هزاران عالم پر از سپاه
هست موري بر
در
اين پادشاه
کي شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست
در
آتش حضور
جمله با پروانه گفتند اي ضعيف
تا به کي
در
بازي اين جان شريف
چون همه
در
عشق او مرد آمدند
پاي تو سر غرقه درد آمدند
حاجب لطف آمد و
در
برگشاد
هر نفس صد پرده ديگر گشاد
شد جهان بي او حجابي آشکار
پس ز نور النور
در
پيوست کار
جمله را
در
مسند قربت نشاند
بر سرير عزت و هيبت نشاند
روي يوسف باز مي نشناختند
خويش را
در
پيش او انداختند
چون نگه کردند آن سي مرغ زار
در
خط آن رقعه پر اعتبار
مي نداني تو گداي هيچ کس
مي فروشي يوسفي
در
هر نفس
در
تحير جمله سرگردان شدند
باز از نوعي دگر حيران شدند
ور نظر
در
هر دو کردندي بهم
هر دو يک سيمرغ بودي بيش و کم
بود اين يک آن و آن يک بود اين
در
همه عالم کسي نشنود اين
کشف اين سر قوي
در
خواستند
حل مايي و توي درخواستند
جمله
در
افعال مايي رفته ايد
وادي ذات صفت را خفته ايد
محو او گشتند آخر بر دوام
سايه
در
خورشيد گم شد والسلام
چون همه خويش با خويش آمدند
در
بقا بعد از فنا پيش آمدند
چون نه اين ماند نه آن
در
ره ترا
خواب چون مي آيد اي ابله ترا
در
نگر تا اول و آخر چه بود
گر به آخر داني اين آخر چه سود
نطفه پرورده
در
صد عز و ناز
تا شده هم عاقل و هم کار ساز
کرده او را واقف اسرار خويش
داده او را معرفت
در
کار خويش
نيست شو تا هستيت از پي رسد
تا تو هستي، هست
در
تو کي رسد
پادشاهي بود عالم زان او
هفت کشور جمله
در
فرمان او
داشت آن خسرو يکي عالي وزير
در
بزرگي خرده دان و خرده گير
ذره او فتنه مردم شده
در
درونش صد ستاره گم شده
چون ستاره ره نمايد
در
جهان
سي درون ذره اي چون شد نهان
زلف او بر پشتي او سرفراز
در
سرافرازي به پشت افتاده باز
هر شکن
در
طره آن سيم تن
صد جهان جان را به يک دم صد شکن
زلف او بر رخ بسي منسوبه داشت
در
سر هر موي صد اعجوبه داشت
نرگس افسون گرش
در
دلبري
کرده از هر مژه اي صد ساحري
گر نبودي لحظه اي
در
پيش او
جوي خون راندي دل بي خويش او
وان پسر
در
خواب رفتي پيش شاه
شاه مي کردي به روي او نگاه
در
فروغ و نور شمع دلستان
جمله شب خفته مي بودي ستان
شه
در
آن مه روي مي نگريستي
هر شبي صد گونه خون بگريستي
آن پسر شد عاشق ديدار او
همچو آتش گرم شد
در
کار او
نيم شب چون نيم مستي پادشاه
دشنه اي
در
کف، بجست از خوابگاه
دختري با آن پسر بنشسته ديد
هر دو را
در
هم دلي پيوسته ديد
چون بديد آن حال شاه نامور
آتش غيرت فتادش
در
جگر
در
مکافات من آخر اين کني
رو بکن، الحق که شيرين مي کني
هم کليد گنجها
در
دست تو
هم سر افرازان عالم پست تو
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند
در
ميان صفه بارش زدند
اين چه خذلان بود کامد
در
رهت
چه قضا بود اين که دشمن شد شهت
آن که و مه هرک ديدش آن چنان
همچو باران خون گرستي
در
نهان
پادشاهي با چنان يوسف وشي
روز و شب بنشسته
در
خلوت خوشي
بوده دايم از شراب وصل مست
در
خمار وصل چون داند نشست
در
پشيماني فروشد پادشاه
ديده پر خون کرد و سر بر خاک راه
نه طعامي خورد از آن پس نه شراب
در
رميد از چشم خون افشانش خواب
چون
در
آمد شب، برون شد شهريار
کرد از اغيار خالي زير دار
بر سر آن کشته مي ناليد زار
خون او
در
روي مي ماليد زار
صفحه قبل
1
...
1705
1706
1707
1708
1709
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن