نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
پس سر کم کاستي
در
برفکن
طيلسان لم يکن بر سرفکن
در
رکاب محو کن مايي ز هيچ
رخش ناچيزي بر آن جايي که هيچ
برمياني
در
کمي زير و زبر
بي ميان بربند از لاشي کمر
طمس کن جسم وز هم بگشاي زود
بعد از آن
در
چشم کش کحل نبود
همچنين مي رو بدين آسودگي
تا رسي
در
عالم گم بودگي
شد يکي پروانه تا قصري ز دور
در
فضاء قصر يافت از شمع نور
ناقدي کو داشت
در
جمع مهي
گفت او را نيست از شمع آگهي
پر زنان
در
پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
گفت اين پروانه
در
کارست و بس
کس چه داند، اين خبر دارست و بس
نيست محرم نفس کس اين جايگاه
در
نگنجد هيچ کس اين جايگاه
چون نماندت هيچ، منديش از کفن
برهنه خود را به آتش
در
فکن
گرچه عيسي رخت
در
کوي او فکند
سوزنش هم بخيه بر روي او فکند
هرچ داري يک يک از خود بازکن
پس به خود
در
خلوتي آغاز کن
چون درونت جمع شد
در
بي خودي
تو برون آيي ز نيکي و بدي
وصف شست زلف آن يوسف جمال
هيچ نتوان گفت
در
پنجاه سال
هرک سوي آن پسر کردي نگاه
برگرفتنديش
در
ساعت ز راه
روز و شب
در
کوي او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود
هيچ کس محرم نبودش
در
جهان
همچنان مي گشت با غم بي جنان
چاوشان از پيش و از پس مي شدند
هر زمان
در
خون صد کس مي شدند
چون شنيدي بانگ چاوش آن گدا
سر بگشتيش و
در
افتادي ز پا
غشيش آوردي و
در
خون ماندي
وز وجود خويش بيرون ماندي
چشم بايستي
در
آن دم صد هزار
تا برو بگريستي خون زار زار
در
زمان رفتند خيل پادشا
حلقه اي کردند گرد آن گدا
هستم از جان بنده اين
در
هنوز
گر شدم عاشق، نيم کافر هنوز
شاه را دردي ازو
در
دل فتاد
خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد
رفت آن شه زاده يوسف جمال
تا نشيند با گدايي
در
وصال
آن گدا را
در
هلاک افتاده ديد
سرنگون بر روي خاک افتاده ديد
چون چنان ديد آن به خون افتاده را
آب
در
چشم آمد آن شه زاده را
هرک او
در
عشق صادق آمدست
بر سرش معشوق عاشق آمدست
چون گدا برداشت روي از خاک راه
در
برابر ديد روي پادشاه
سالکان دانند
در
ميدان درد
تا فناي عشق با مردان چه کرد
چند انديشي چو من بي خويش شو
يک نفس
در
خويش پيش انديش شو
تا دمي آخر به درويشي رسي
در
کمال ذوق بي خويشي رسي
گم شدم
در
خويشتن يک بارگي
چاره من نيست جز بيچارگي
هرچ گاهي بردم و گه باختم
جمله
در
آب سياه انداختم
قطره بودم، گم شدم
در
بحر راز
مي نيابم اين زمان آن قطره باز
گرچه گم گشتن نه کار هر کسيست
در
فنا گم گشتم و چون من بسيست
کيست
در
عالم ز ماهي تا به ماه
کو نخواهد گشت گم اين جايگاه
چون کني اين هفت دريا باز پس
ماهيي جذبت کند
در
يک نفس
زين سخن مرغان وادي سر به سر
سرنگون گشتند
در
خون جگر
زين سخن شد جان ايشان بي قرار
هم
در
آن منزل بسي مردند زار
باز بعضي بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند
در
گرم و گزند
باز بعضي را پلنگ و شير راه
کرد
در
يک دم به رسوايي تباه
باز بعضي
در
تماشاي طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب
برق استغنا همي افروختي
صد جهان
در
يک زمان مي سوختي
ديد سي مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده،
در
تن گداز
پاي تا سر
در
تحير مانده
نه تهي شان مانده نه پر مانده
گفت هان اي قوم از شهر که ايد
در
چنين منزل گه از بهر چه ايد
يا شما را کس چه گويد
در
جهان
با چه کارآيند مشتي ناتوان
کي پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفي کند
در
ما نگاه
صفحه قبل
1
...
1704
1705
1706
1707
1708
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن