167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
    گر حسن مويي شود نبود حسن
  • در فروغ پرتو آن يک نظر
    محو مي گردد وجودم سر به سر
  • چون نمي ماند ز من نام وجود
    چون به خدمت پيشت افتم در سجود
  • مرد حيران چون رسد اين جايگاه
    در تحير مانده و گم کرده راه
  • در مياني يا بروني از ميان
    بر کناري يا نهاني يا عيان
  • ماه رويش مثل فردوس آمده
    وانگه از ابروش در قوس آمده
  • نرگس مستش ز مژگان خار را
    در ره افکندي بسي هشيار را
  • در دو ياقوتش که جان را قوت بود
    دايما روح القدس مبهوت بود
  • دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
    عقل او از پرده بيرون اوفتاد
  • مي گداخت از شوق و مي سوخت از فراق
    در گداز و سوز دل پر اشتياق
  • بود او را ده کنيزک مطربه
    در اغاني سخت عالي مرتبه
  • حال خود در حال با ايشان بگفت
    ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت
  • گفت اگر عشقم بگويم با غلام
    در غلط افتد که هم نبود تمام
  • ور نگويم قصه خود آشکار
    در پس پرده بميرم زار زار
  • پس نهادند آن زمان بر بسترش
    در نهان بردند پيش دخترش
  • سينه پر عشق و زفان لال آمده
    جان او از ذوق در حال آمده
  • گه لبش را بوسه دادي چون شکر
    گه نمک در بوسه کردي بي جگر
  • گه پريشان کرد زلف سرکشش
    گاه گم شد در دو جادوي خوشش
  • زين عجب تر حال نبود در جهان
    حالتي نه آشکارا نه نهان
  • ديده ام صاحب جمالي از کمال
    هيچ کس مي نبودش در هيچ حال
  • من چو او را ديده يا ناديده ايم
    در ميان اين و آن شوريده ام
  • نه مرا معلوم تا در درد کار
    بر که مي گريم چو باران زار زار
  • من نبردم بوي و اين حسرت مرا
    خون بريخت و کشت در حيرت مرا
  • در چنين منزل که شد دل ناپديد
    بل که هم شد نيز منزل ناپديد
  • ريسمان عقل را سر گم شدست
    خانه پندار را در گم شدست
  • هرکه او آنجا رسد سرگم کند
    چار حد خويش را در گم کند
  • گر کسي اينجا رهي دريافتي
    سر کل در يک نفس دريافتي
  • گر در من بسته ماند، چون کنم
    غصه پيوسته ماند، چون کنم
  • صوفيش گفتا؛که گفتت خسته باش
    در چو مي داني برو، گو بسته باش
  • بر در بسته چو بنشيني بسي
    هيچ شک نبود که بگشايد کسي
  • دل دلش تابي و در جانش تفي
    بسته زناري و بگشاده کفي
  • آمده نه از سر دعوي و لاف
    گرد آتش گاه گبري در طواف
  • شيخ گفتا کار من سخت اوفتاد
    آتشم در خانه و رخت اوفتاد
  • گفت از حيرت دلم در خون نشست
    کار تو برگوي کانجا چون نشست
  • در فراقت شمع دل افروختم
    تا تو رفتي من ز حيرت سوختم
  • ما بسي در قعر اين زندان و چاه
    از شما حيران تريم اين جايگاه
  • ذره اي از حيرت عقبي مرا
    بيش از صد کوه در دنيا مرا
  • هرک در درياي کل گم بوده شد
    دايما گم بوده آسوده شد
  • سالکان پخته و مردان مرد
    چون فرو رفتند در ميدان درد
  • چون همه در گام اول گم شدند
    تو جمادي گير اگر مردم شدند
  • عود و هيزم چون به آتش در شوند
    هر دو بر يک جاي خاکستر شودند
  • اين به صورت هر دو يکسان باشدت
    در صفت فرق فراوان باشدت
  • ليک اگر پاکي درين دريا بود
    او چون بود در ميان زيبا بود
  • يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز
    با مريدي گفت دايم در گداز
  • چون شود شخص تو چون مويي نزار
    جايگاهي سازدت در زلف يار
  • گر تو هستي راه بين و ديده ور
    موي در موي اين چنين بين درنگر
  • يک زمان زانجا به خود آيند باز
    در نياز افتند، خو کرده به ناز
  • زان همي گريم که با خويشم دهند
    يک نفس در ديده خويشم نهند
  • غم مخور کاتش ز روغن در چراغ
    دوده اي پيداکند چون پر زاغ
  • جامه اي از نيستي در پوش تو
    کاسه اي پر از فنا کن نوش تو