167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • گر نماند از ديو وز مردم اثر
    از سر يک قطره باران در گذر
  • گر به يک ره گشت اين نه طشت گم
    قطره اي در هشت دريا گشت گم
  • در ده ما بود برنايي چو ماه
    اوفتاد آن ماه يوسف وش به چاه
  • در زبر افتاد خاک او را بسي
    عاقبت ز آنجا بر آوردش کسي
  • گفت بر شو عمرها بالاي عرش
    پس فرو شو پيش از آن در تحت فرش
  • تا اگر کاري بود درمان کار
    کار باشد با تو در پايان کار
  • ديده باشي کان حکيم بي خرد
    تخته اي خاک آورد در پيش خود
  • تو نياري تاب اين، کنجي گزين
    گرد اين کم گرد و در کنجي نشين
  • هاتفي در حال گفت اي پير زود
    هرچه مي خواهي به خواه و گير زود
  • هر کجا رنج و بلايي بيش بود
    انبيا را آن همه در پيش بود
  • من نه عزت خواهم و نه خواريي
    کاش در عجز خودم بگذاريي
  • چون نصيب مهتران در دست و رنج
    کهتران را کي تواند بود گنج
  • گرچه در بحر خطر افتاده اي
    همچو کبکي بال و پرافتاده اي
  • آن مگس مي شد ز بهر توشه اي
    ديد کندوي عسل در گوشه اي
  • شد ز شوق آن عسل دل داده اي
    در خروش آمد که کو آزاده اي
  • کز من مسکين جوي بستاند او
    در درون کندوم بنشاند او
  • کرد کارش را کسي، بيرون شوي
    در درون ره دادش و بستد جوي
  • چون مگس را با عسل افتاد کار
    پاي و دستش در عسل شد استوار
  • در طپيدن سست شد پيوند او
    وز چخيدن سخت تر شد بند او
  • در خروش آمد که ما را قهر کشت
    وانگبينم سخت تر از زهر کشت
  • عمر در بي حاصلي بردي به سر
    کو کنون تحصيل را عمري دگر
  • جان برافشان در ره و دل کن نثار
    ورنه ز استغني بگردانند کار
  • شد چنان در عشق آن دلبر زبون
    کز دلش مي زد چو دريا موج خون
  • بر اميد آنک بيند روي او
    شب بخفتي با سگان در کوي او
  • چون نبود آن شيخ اندر عشق سست
    خرقه را بفکند و شد در کار چست
  • گر شما روها بشوييد اين زمان
    آنگهي من نکته آرم در ميان
  • در نجاست مشک بويي، زان چه سود
    پيش مستان نکته گويي، زان چه سود
  • گر بسي بيني عدد، گر اندکي
    آن يکي باشد درين ره در يکي
  • نيست آن يک کان احد آيد ترا
    زان يکي کان در عدد آيد ترا
  • چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
    هر دو را کي هيچ ماند در ميان
  • پيرزن در حال گفت اي بوعلي
    از کجا آوردي آخر احولي
  • مرد را در ديده آنجا غير نيست
    زانک آنجا کعبه ني و دير نيست
  • هرک در درياي وحدت گم نشد
    گر همه آدم بود مردم نشد
  • هرک او در آفتاب خود رسيد
    تو يقين مي دان که نيک و بد رسيد
  • ور تو ماني در وجود خويش باز
    نيک و بد بيني بسي و ره دراز
  • مار و کژدم در تو زير پرده اند
    خفته اند و خويشتن گم کرده اند
  • گر برون آيي ز يک يک پاک تو
    خوش به خواب اندر شوي در خاک تو
  • در دبيرستان اين سر عجب
    صد هزاران عقل بيني خشک لب
  • خود چو اين کس نيست مويي در ميان
    چون نتابد سر چو مويي از جهان
  • من کنون در بندگيت اي پادشاه
    همچو برفي کرده ام موي سياه
  • پس ز تکليف وز عقل آمد برون
    پاي کوبان دست مي زد در جنون
  • بندگي شد محو، آزادي نماند
    ذره اي در دل غم و شادي نماند
  • من ندانم تو مني يا من توي
    محو گشتم در تو و گم شد دوي
  • از قضا افتاد معشوقي در آب
    عاشقش خود را درافکند از شتاب
  • گفت من خود را در آب انداختم
    زانک خود را از تو مي نشناختم
  • تا توي برجاست در شرکست يافت
    چون دوي برخاست توحيدت بتافت
  • تو چرا حرمت نمي داري نگاه
    حق شناسي نبود اين در پيش شاه
  • بيشتر از شاه و کمتر آمدن
    جمله باشد در برابر آمدن
  • من کيم تا سر بدين کار آورم
    در ميان خود را پديدار آورم
  • خط بدادم من که در ايام شاه
    لايقي هر دم به صد انعام شاه