نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
عاقبت مجنون چو زير پوست شد
در
رمه پنهان به کوي دوست شد
برده ام
در
پوست بوي دوست من
کي ستانم جامه اي جز پوست من
گشت عاشق بر اياز آن مفلسي
اين سخن شد فاش
در
هر مجلسي
روزديگر چون به ميدان شد غلام
مي دويد آن رند
در
عشقي تمام
عشق و افلاس است
در
هم سايگي
هست اين سرمايه سرمايگي
ساز وصل است اينچ تو داري و بس
صبر کن
در
درد هجران يک نفس
قدر من او داند و من آن او
هر دو يک گوييم
در
چوگان او
هر دو
در
سرگشتگي افتاده ايم
بي سرو بي تن به جان استاده ايم
من اگر چه زخم دارم بيش ازو
درپيم بي او و من
در
پيش ازو
گوي گه گه
در
حضور افتاده است
وين گدا پيوسته دور افتاده است
ليک اگر
در
عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در
تو اي محمود کو معني عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوي عشق
چون چنان بي پا و سرگردي مدام
کانچ داري جمله
در
بازي تمام
در
نظاره مي گذشت آن بي خبر
بر قلندر راه افتادش مگر
جمله کم زن مهره دزد پاک بر
در
پليدي هريک از هم پاک تر
مال و ملک و سيم و زر بودش بسي
برد ازو
در
يک ندب حالي کسي
سيم و زر شد، آمد آشفتن ترا
شوم بود اين
در
عجم رفتن ترا
گر تو بپذيري به جان اسرار عشق
جان فشانان سرکني
در
کار عشق
مرد عاشق را خبر دادند از آن
کاردي
در
دست مي آمد دوان
گفت چون بر دست من شد کشته يار
در
قصاص او کشندم زار زار
گفت من چون گويم آخر ترک جان
چونک عزرائيل باشد
در
ميان
باز جان و تن ز نقصان و کمال
هست دايم
در
ترقي و زوال
هر يکي بينا شود بر قدر خويش
بازيابد
در
حقيقت صدر خويش
خويش را
در
بحر عرفان غرق کن
ورنه باري خاک ره بر فرق کن
بود مردي سنگ شد
در
کوه چين
اشک مي بارد ز چشمش بر زمين
گر از آن سنگي فتد
در
دست ميغ
تا قيامت زو نبارد جز دريغ
جمله تاريک است اين محنت سراي
علم
در
وي چون جواهر ره نماي
چون برون رفتي ازين گم
در
گمي
هست آنجا جاي خاص آدمي
گر رسي زينجا بجاي خاص باز
پي بري
در
يک نفس صد گونه راز
ور درين ره بازماني واي تو
گم شود
در
نوحه سر تا پاي تو
چون تو نه ايني نه آن، اي بي فروغ
مي مزن
در
عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقي جز
در
کفن
عاشقش گويم، ولي بر خويشتن
چون تو
در
عشق از سر جهل آمدي
خواب خوش بادت که نااهل آمدي
چون چنين سربازيي
در
سر ببست
بود آن اين يک بر آن ديگر ببست
دوستي گفتش که اي
در
تف و تاب
جمله شب نيستت يک لحظه خواب
پاسبان را عاشقي نغز اوفتاد
کار بي خوابيش
در
مغز اوفتاد
چون ز بي خوابيست بيداري دل
خواب کم کن
در
وفاداري دل
عاشقان رفتند تا پيشان همه
در
محبت مست خفتند آن همه
چون بتابد، ملک حاصل آيدت
حاصل آيد هرچ
در
دل آيدت
هست دايم سلطنت
در
معرفت
جهد کن تا حاصل آيد اين صفت
ملک عالم پيش او ملکي شود
نه فلک
در
بحر او فلکي شود
جمله
در
ماتم نشينندي ز درد
روي يک ديگر نديدندي ز درد
شد مگر محمود
در
ويرانه اي
ديد آنجا بي دلي ديوانه اي
تو نه اي شاهي، که تو دون همتي
در
خداي خويش کافر نعمتي
تا کلاغي را شود پر، حوصله
کس نماند زنده
در
صد قافله
صد هزاران پشه
در
لشگر فتاد
تا براهيم از ميان با سرفتاد
صد هزاران خلق
در
زنار شد
تا که عيسي محرم اسرار شد
گر درين دريا هزاران جان فتاد
شب نمي
در
بحر بي پايان فتاد
گر بريخت افلاک و انجم لخت لخت
در
جهان کم گير برگي از درخت
گر دو عالم شد همه يک بارنيست
در
زمين ريگي همان انگار نيست
صفحه قبل
1
...
1701
1702
1703
1704
1705
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن