167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • عاقبت مجنون چو زير پوست شد
    در رمه پنهان به کوي دوست شد
  • برده ام در پوست بوي دوست من
    کي ستانم جامه اي جز پوست من
  • گشت عاشق بر اياز آن مفلسي
    اين سخن شد فاش در هر مجلسي
  • روزديگر چون به ميدان شد غلام
    مي دويد آن رند در عشقي تمام
  • عشق و افلاس است در هم سايگي
    هست اين سرمايه سرمايگي
  • ساز وصل است اينچ تو داري و بس
    صبر کن در درد هجران يک نفس
  • قدر من او داند و من آن او
    هر دو يک گوييم در چوگان او
  • هر دو در سرگشتگي افتاده ايم
    بي سرو بي تن به جان استاده ايم
  • من اگر چه زخم دارم بيش ازو
    درپيم بي او و من در پيش ازو
  • گوي گه گه در حضور افتاده است
    وين گدا پيوسته دور افتاده است
  • ليک اگر در عشق گردم جان فشان
    جان فشاندن هست مفلس را نشان
  • در تو اي محمود کو معني عشق
    جان فشان، ورنه مکن دعوي عشق
  • چون چنان بي پا و سرگردي مدام
    کانچ داري جمله در بازي تمام
  • در نظاره مي گذشت آن بي خبر
    بر قلندر راه افتادش مگر
  • جمله کم زن مهره دزد پاک بر
    در پليدي هريک از هم پاک تر
  • مال و ملک و سيم و زر بودش بسي
    برد ازو در يک ندب حالي کسي
  • سيم و زر شد، آمد آشفتن ترا
    شوم بود اين در عجم رفتن ترا
  • گر تو بپذيري به جان اسرار عشق
    جان فشانان سرکني در کار عشق
  • مرد عاشق را خبر دادند از آن
    کاردي در دست مي آمد دوان
  • گفت چون بر دست من شد کشته يار
    در قصاص او کشندم زار زار
  • گفت من چون گويم آخر ترک جان
    چونک عزرائيل باشد در ميان
  • باز جان و تن ز نقصان و کمال
    هست دايم در ترقي و زوال
  • هر يکي بينا شود بر قدر خويش
    بازيابد در حقيقت صدر خويش
  • خويش را در بحر عرفان غرق کن
    ورنه باري خاک ره بر فرق کن
  • بود مردي سنگ شد در کوه چين
    اشک مي بارد ز چشمش بر زمين
  • گر از آن سنگي فتد در دست ميغ
    تا قيامت زو نبارد جز دريغ
  • جمله تاريک است اين محنت سراي
    علم در وي چون جواهر ره نماي
  • چون برون رفتي ازين گم در گمي
    هست آنجا جاي خاص آدمي
  • گر رسي زينجا بجاي خاص باز
    پي بري در يک نفس صد گونه راز
  • ور درين ره بازماني واي تو
    گم شود در نوحه سر تا پاي تو
  • چون تو نه ايني نه آن، اي بي فروغ
    مي مزن در عشق ما لاف دروغ
  • گر بخفتد عاشقي جز در کفن
    عاشقش گويم، ولي بر خويشتن
  • چون تو در عشق از سر جهل آمدي
    خواب خوش بادت که نااهل آمدي
  • چون چنين سربازيي در سر ببست
    بود آن اين يک بر آن ديگر ببست
  • دوستي گفتش که اي در تف و تاب
    جمله شب نيستت يک لحظه خواب
  • پاسبان را عاشقي نغز اوفتاد
    کار بي خوابيش در مغز اوفتاد
  • چون ز بي خوابيست بيداري دل
    خواب کم کن در وفاداري دل
  • عاشقان رفتند تا پيشان همه
    در محبت مست خفتند آن همه
  • چون بتابد، ملک حاصل آيدت
    حاصل آيد هرچ در دل آيدت
  • هست دايم سلطنت در معرفت
    جهد کن تا حاصل آيد اين صفت
  • ملک عالم پيش او ملکي شود
    نه فلک در بحر او فلکي شود
  • جمله در ماتم نشينندي ز درد
    روي يک ديگر نديدندي ز درد
  • شد مگر محمود در ويرانه اي
    ديد آنجا بي دلي ديوانه اي
  • تو نه اي شاهي، که تو دون همتي
    در خداي خويش کافر نعمتي
  • تا کلاغي را شود پر، حوصله
    کس نماند زنده در صد قافله
  • صد هزاران پشه در لشگر فتاد
    تا براهيم از ميان با سرفتاد
  • صد هزاران خلق در زنار شد
    تا که عيسي محرم اسرار شد
  • گر درين دريا هزاران جان فتاد
    شب نمي در بحر بي پايان فتاد
  • گر بريخت افلاک و انجم لخت لخت
    در جهان کم گير برگي از درخت
  • گر دو عالم شد همه يک بارنيست
    در زمين ريگي همان انگار نيست