نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
بعد از آن کرد آن يکي از وي سؤال
کاخر اينجا
در
که کرداي شيخ حال
زين سبب چون آتشم
در
جان فتاد
جاي حالم بود و حالم زان فتاد
تا تو
در
عجب و غروري مانده اي
از حقيقت دور دوري مانده اي
اي بگشته هر دم از لوني دگر
در
بن هر موي فرعوني دگر
من مگو اي از مني
در
صد بلا
تا به ابليسي نگردي مبتلا
زانک اگر باشد درين ره کامران
صد مني سر برزند
در
يک زمان
آنچ
در
تست از حسد و از خشم تو
چشم مردان بيند اونه چشم تو
هست
در
تو گلخني پر اژدها
تو ز غفلت کرده ايشان را رها
روز و شب
در
پرورش شان مانده
فتنه خفت و خورش شان مانده
هرچ
در
بعد دلست از قرب حس
هم حرام افتد بلا شک هم نجس
گفت اين سگ ظاهري دارد پليد
هست آن
در
باطن من ناپديد
آنچ او را هست بر ظاهر عيان
اين دگر را هست
در
باطن نهان
ريش اگر آراست
در
تشويش بود
ور همي برکند هم درويش بود
ور تو بااين ريش
در
دريا شوي
هم ز ريش خويش ناپروا شوي
داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي
غرقه شد
در
آب دريا ناگهي
تا ترا نفسي و شيطاني بود
در
تو فرعوني و هاماني بود
پاي درنه، ترک ريش خويش گير
تا کيت زين ريش، ره
در
پيش گير
در
ره دين آن بود فرزانه اي
کو ندارد ريش خود را شانه اي
ديگري گفتش بگو اي نامور
تا به چه دلشاد باشم
در
سفر
رشد بايد مرد را
در
راه دور
تا نگردد از ره و رفتن نفور
پس تو هم از شادي او زنده باش
چون فلک
در
شوق او گردنده باش
بود مجنوني عجب
در
کوه سار
با پلنگان روز و شب کرده قرار
گاه گاهش حالتي پيدا شدي
گم شدي
در
خود کسي کانجا شدي
شادي جاويد کن از دوست تو
تا نگنجد هيچ کل
در
پوست تو
موي بشکافي به عيب ديگران
ور بپرسم عيب تو کوري
در
آن
برگرفتش تا برد با جاي خويش
آمدش مستي دگر
در
راه پيش
مرد عاشق چون بود
در
عشق زار
کي خبر يابد ز عيب چشم يار
عشق آن زن
در
دلش نقصان گرفت
کار او برخويشتن آسان گرفت
در
جفاي من مرو زين بيش نيز
داد بستان اندکي از خويش نيز
در
همه عالم گر آگاهي ازو
زو چه به داني که آن خواهي ازو
هرک
در
خلوت سراي او شود
ذره ذره آشناي او شود
عشق تو با جان من
در
هم سرشت
من نه دوزخ دانم اينجا نه بهشت
گر بسوزي همچو خاکستر مرا
در
نيابد جز تو کس ديگر مرا
حاجت من
در
همه عالم تويي
اين جهانم و آن جهانم هم تويي
گر رجا و خوف نه
در
پي بدي
پس شما را کار با من کي بدي
چون شکستي، پاک
در
هم سوز تو
جمع کن خاکسترش يک روز تو
آن همي خواهم که تو شاهي کني
حلقه
در
گوش مه و ماهي کني
هر کسي مي گفت شاهي با غلام
در
جهان هرگز نکرد اين احترام
تا بهشت و دوزخت
در
ره بود
جان توزين رازکي آگه بود
گفت هر چيزي که هست آن
در
جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
اي طلب کار جهاندار آمده
روز و شب
در
درد اين کار آمده
اوست
در
هر دو جهان مقصود تو
گر ز روي امتحان معبود تو
بر تو بفروشد جهان پيچ پيچ
در
جهان مفروش تو او را به هيچ
گفت ترسيدم که
در
روز شمار
بر سر آن جمع گويد کردگار
يا سپه را ده که کينه مي کشند
يا بگو تا
در
خزينه مي کشند
شه درين انديشه سرگردان بماند
در
ميان اين و آن حيران بماند
مي گذشت او
در
ميان آن سپاه
چون بديد از دور او را پادشاه
خواند آن ديوانه را شاه جهان
پس نهاد آن قصه با او
در
ميان
چون نبيند بر تو زخم چوب هيچ
بي شک اندازد مرا
در
پيچ پيچ
تن برهنه کرد يوسف آن زمان
غلغلي افتاد
در
هفت آسمان
صفحه قبل
1
...
1699
1700
1701
1702
1703
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن