167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • تا بکي از من وفا از تو جفا
    در وفاداري چنين نبود روا
  • هرچ بيرون شد ز فهرست وفا
    نيست در باب جوان مردي روا
  • رتف غازي زين سخن از جاي خويش
    در عرق گم ديد سر تا پاي خويش
  • ليک صبرم هست تا طاس فلک
    جمله در رويت بگويد يک به يک
  • روي يوسف بود در برقع نهان
    پيش يوسف بود طاسي آن زمان
  • نام يوسف داشت، که بود از شما
    در نکويي گوي بر بود از شما
  • پيرهن در خون کشيديد از فسون
    تا دل يعقوب از آن خون گشت خون
  • دست زد بر طاس يک باري دگر
    طاس را آورد در کاري دگر
  • چون به چاه افکندنش کردند ساز
    جمله در چاه بلا ماندند باز
  • تو مکن چندين در آن قصه نظر
    قصه تست اين همه، اي بي خبر
  • باش تا از خواب بيدارت کنند
    در نهاد خود گرفتارت کنند
  • چند گرد طاس گردي سرنگون
    در گذر کين هست طشت غرق خون
  • در ميان طاس ماني مبتلا
    هر دم آوازي دگر آيد ترا
  • ديگري پرسيد ازو کاي پيشوا
    هست گستاخي در آن حضرت روا
  • در ره آتش سلامت کي بود
    مرد مجنون را ملامت کي بود
  • در خراسان بود دولت بر مزيد
    زانک پيدا شد خراسان را عميد
  • گفت آن ديوانه تن برهنه
    در مياه راه مي شد گرسنه
  • چون نهاد از راه در ويرانه گام
    بر سرش آمد همي خشتي ز بام
  • بود در کاريز بي سرمايه اي
    عاريت بستد خر از همسايه اي
  • مير گفتا هرک گرگ يک تنه
    سردهد در دشت صحرا گرسنه
  • تا در آن حالت شود بي خويش او
    ننگرد هيچ از پس و از پيش او
  • شد از آن روزن تگرگي آشکار
    بر سرديوانه آمد در نثار
  • تا که از جايي دري بگشاد باد
    روشني در خانه گلخن فتاد
  • گر نظر در سر بي نوران کني
    جمله آن بي شک ز معذوران کني
  • حرف او چون در خور قاضي نبود
    کرد انکار و بدين راضي نبود
  • چون همه خلق جهان را ديده ام
    در که پيوندم که بس ببريده ام
  • کار آوردم به جان در عشق يار
    گوييا جانم نمي آيد به کار
  • وقت آن آمد که خط در جان کشم
    جام مي بر طاعت جانان کشم
  • بر جمالش چشم و جان روشن کنم
    با وصالش دست در گردن کنم
  • پس ترا خوش درکشد در راه خويش
    فرد بنشاند به خلوت گاه خويش
  • چون برفت از دار دنيا بايزيد
    ديد در خوابش مگر آن شب مريد
  • در خداونديش سرافکنده ام
    ليک او بايد که خواند بنده ام
  • آتش از جان در دلش افتاده بود
    مشکلي بس مشکلش افتاده بود
  • در ميان راه مي شد بي قرار
    مي گريست و اين سخن مي گفت زار
  • او چو با تو درفکند و داد بار
    تو مکن از خويش در سر زينهار
  • تو که باشي تا در آن کار عظيم
    يک نفس بيرون کني پاي از گليم
  • گر پديد آري تو خود را در ميان
    هم ز ايمانت برآيي هم ز جان
  • رند بر خاکسترش بنشاند خوش
    ريزه در گلخن همي افشاند خوش
  • گرد گر بار افتدت، برخيز زود
    پس قدم در راه نه، سر نيز زود
  • با تو در گلخن نشسته گلختي
    به که بي تو پادشاهي گلشني
  • مي شد آن سقا مگر آبي به کف
    ديد سقايي دگر در پيش صف
  • کهنها جمله به يک گندم فروخت
    هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
  • عور شد، دردي ز دل سر بر زدش
    عشق آمد حلقه اي بر در زدش
  • در فروغ عشق چون ناچيز شد
    کهنه و نو رفت واو هم نيزشد
  • چون نماندش هيچ، با هيچي بساخت
    هرچ دستش داد در هيچي به باخت
  • گفت اي ابليس طبع پر غرور
    در مني گم وز مراد من نفور
  • نفس بر جان تو دستي يافته
    ديو در مغزت نشستي يافته
  • گر ترا نوريست در ره يارتست
    ور ترا ذوقيست آن پندار تست
  • ور ترا پندار هستي هست هيچ
    نبودت از نيستي در دست هيچ
  • گر تو آيي خود به هستي آشکار
    صد قفات از پي در آرد روزگار