167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • گر چو پرگاري بگردي در جهان
    دل خوشي يک نقطه کس ندهدنشان
  • سايلي بنشست در پيش جنيد
    گفت اي صيد خدا، بي هيچ قيد
  • خوش دلي مرد کي حاصل بود
    گفت آن ساعت که او در دل بود
  • گر به کل گم گشت در خورشيد او
    هم بود يک ذره تا جاويد او
  • ذره گر بس نيک و گر بس بد بود
    گرچه عمري تگ زند در خود بود
  • مي روي اي ذره چون مستي خراب
    تا تو در گشتي شوي با آفتاب
  • چشم بسته مي روم در سال و ماه
    عاقبت آخر رسم آن جايگاه
  • بر چو تو سرگشته اين ره کي رسد
    مور در چه مانده بر مه کي رسد
  • عاقبت جان سوخته، تن در گداز
    بي پرو بي بال، عاجز مانده باز
  • طاعتي بر امر در يک ساعتت
    بهتر از بي امر عمري طاعتت
  • هرک بي فرمان کشد سختي بسي
    سگ بود در کوي اين کس نه کسي
  • هر کسي چيزي کز آن خويش داشت
    بهر آرايش همه در پيش داشت
  • صد هزار آرايش افزون ديده اي
    شهر در ديبا و اکسون ديده اي
  • خونيانند اين همه بريده دست
    در بر ايشان چرا بايد نشست
  • بود تعبير اين که در وقت سحر
    بي خودم آهي برآمد از جگر
  • بنده چون پيوسته بر فرمان رود
    با خداوندش سخن در جان رود
  • چون شدي بنده به حرمت باش نيز
    در ره حرمت بهمت باش نيز
  • ديگري گفتش که در راه خداي
    پاک بازي چون بود اي پاک راي
  • من ندارم خويش را در بند هيچ
    برفشانم جمله چند از بند هيچ
  • دوخته بر در، دريده بر مدوز
    هرچ داري تا سر مويي بسوز
  • چون بسوزي کل به آهي آتشين
    جمع کن خاکسترش در وي نشين
  • تا نبري خود ز يک يک چيز تو
    کي نهي گامي در اين دهليز تو
  • تا در اول پاک بازي نبودت
    اين سفر کردن نمازي نبودت
  • زانک مي بينم که هستند اين دو چيز
    چون دو بت در ديده جان عزيز
  • هرک او در پاک بازي دم زند
    کار خود تا بنگرد بر هم زند
  • پاک بازي کو به شهوت نان خورد
    هم در آن ساعت قفاي آن خورد
  • چون درآمد شب، سر آن پاک زاد
    مدبري در آستان او نهاد
  • گفت ذو النون مي شدم در باديه
    بر توکل، بي عصا و زاويه
  • در خزانه تاديت مي ماندم
    مي کشم تا تعزيت مي ماندم
  • چون برآمد آفتاب روي من
    کي بماند سايه اي در کوي من
  • سايه چون ناچيز شد در آفتاب
    نيز چه والله اعلم با الصواب
  • مي ندانم هيچ کس در کون يافت
    دولتي کان سحره فرعون يافت
  • يک قدم در دين نهادند آن زمان
    پس دگر بيرون نهادند از جهان
  • گرچه هستم من به صورت بس ضعيف
    در حقيقت همتي دارم شريف
  • زان زني پيري به خون آغشته بود
    ريسماني چند در هم رشته بود
  • اين زمن بستان و با من بيع کن
    دست در دست منش نه بي سخن
  • خنده آمد مرد را، گفت اي سليم
    نيست درخورد تو اين در يتيم
  • هست صد گنجش بها در انجمن
    مه تو و مه ريسمانت اي پيرزن
  • آن ز همت بود کان شاه بلند
    آتشي در پادشاهي او فکند
  • چون بپا کي همتش در کار شد
    زين همه ملک نجس بيزارشد
  • اهل همت جان و دل درباختند
    سالها با سوختن در ساختند
  • مرغ همتشان به حضرت شد قرين
    هم ز دنيا در گذشت و هم ز دين
  • شيخ غوري، آن به کلي گشته کل
    رفت با ديوانگان در زير پل
  • همت آمد همچو مرغي تيز پر
    هر زمان در سير خود سر تيزتر
  • گر بپرد جز ببينش کي بود
    در درون آفرينش کي بود
  • ديگري گفتش که انصاف و وفا
    چون بود در حضرت آن پادشا
  • احمد حنبل چنين گفتي که من
    گوي بردم در احاديث و سنن
  • هندوان را پادشاهي بود پير
    شد مگر در لشگر محمود اسير
  • خواند محمودش به پيش خويش در
    گفت صد ملکت دهم زان بيشتر
  • زان همي گريم که فردا ذوالجلال
    در قيامت گر کند از من سؤال