نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
گر چو پرگاري بگردي
در
جهان
دل خوشي يک نقطه کس ندهدنشان
سايلي بنشست
در
پيش جنيد
گفت اي صيد خدا، بي هيچ قيد
خوش دلي مرد کي حاصل بود
گفت آن ساعت که او
در
دل بود
گر به کل گم گشت
در
خورشيد او
هم بود يک ذره تا جاويد او
ذره گر بس نيک و گر بس بد بود
گرچه عمري تگ زند
در
خود بود
مي روي اي ذره چون مستي خراب
تا تو
در
گشتي شوي با آفتاب
چشم بسته مي روم
در
سال و ماه
عاقبت آخر رسم آن جايگاه
بر چو تو سرگشته اين ره کي رسد
مور
در
چه مانده بر مه کي رسد
عاقبت جان سوخته، تن
در
گداز
بي پرو بي بال، عاجز مانده باز
طاعتي بر امر
در
يک ساعتت
بهتر از بي امر عمري طاعتت
هرک بي فرمان کشد سختي بسي
سگ بود
در
کوي اين کس نه کسي
هر کسي چيزي کز آن خويش داشت
بهر آرايش همه
در
پيش داشت
صد هزار آرايش افزون ديده اي
شهر
در
ديبا و اکسون ديده اي
خونيانند اين همه بريده دست
در
بر ايشان چرا بايد نشست
بود تعبير اين که
در
وقت سحر
بي خودم آهي برآمد از جگر
بنده چون پيوسته بر فرمان رود
با خداوندش سخن
در
جان رود
چون شدي بنده به حرمت باش نيز
در
ره حرمت بهمت باش نيز
ديگري گفتش که
در
راه خداي
پاک بازي چون بود اي پاک راي
من ندارم خويش را
در
بند هيچ
برفشانم جمله چند از بند هيچ
دوخته بر
در
، دريده بر مدوز
هرچ داري تا سر مويي بسوز
چون بسوزي کل به آهي آتشين
جمع کن خاکسترش
در
وي نشين
تا نبري خود ز يک يک چيز تو
کي نهي گامي
در
اين دهليز تو
تا
در
اول پاک بازي نبودت
اين سفر کردن نمازي نبودت
زانک مي بينم که هستند اين دو چيز
چون دو بت
در
ديده جان عزيز
هرک او
در
پاک بازي دم زند
کار خود تا بنگرد بر هم زند
پاک بازي کو به شهوت نان خورد
هم
در
آن ساعت قفاي آن خورد
چون درآمد شب، سر آن پاک زاد
مدبري
در
آستان او نهاد
گفت ذو النون مي شدم
در
باديه
بر توکل، بي عصا و زاويه
در
خزانه تاديت مي ماندم
مي کشم تا تعزيت مي ماندم
چون برآمد آفتاب روي من
کي بماند سايه اي
در
کوي من
سايه چون ناچيز شد
در
آفتاب
نيز چه والله اعلم با الصواب
مي ندانم هيچ کس
در
کون يافت
دولتي کان سحره فرعون يافت
يک قدم
در
دين نهادند آن زمان
پس دگر بيرون نهادند از جهان
گرچه هستم من به صورت بس ضعيف
در
حقيقت همتي دارم شريف
زان زني پيري به خون آغشته بود
ريسماني چند
در
هم رشته بود
اين زمن بستان و با من بيع کن
دست
در
دست منش نه بي سخن
خنده آمد مرد را، گفت اي سليم
نيست درخورد تو اين
در
يتيم
هست صد گنجش بها
در
انجمن
مه تو و مه ريسمانت اي پيرزن
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشي
در
پادشاهي او فکند
چون بپا کي همتش
در
کار شد
زين همه ملک نجس بيزارشد
اهل همت جان و دل درباختند
سالها با سوختن
در
ساختند
مرغ همتشان به حضرت شد قرين
هم ز دنيا
در
گذشت و هم ز دين
شيخ غوري، آن به کلي گشته کل
رفت با ديوانگان
در
زير پل
همت آمد همچو مرغي تيز پر
هر زمان
در
سير خود سر تيزتر
گر بپرد جز ببينش کي بود
در
درون آفرينش کي بود
ديگري گفتش که انصاف و وفا
چون بود
در
حضرت آن پادشا
احمد حنبل چنين گفتي که من
گوي بردم
در
احاديث و سنن
هندوان را پادشاهي بود پير
شد مگر
در
لشگر محمود اسير
خواند محمودش به پيش خويش
در
گفت صد ملکت دهم زان بيشتر
زان همي گريم که فردا ذوالجلال
در
قيامت گر کند از من سؤال
صفحه قبل
1
...
1697
1698
1699
1700
1701
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن