167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • شد خيال روي او ره زن مرا
    و آتشي زد در همه خرمن مرا
  • کفر من و ايمان من از عشق اوست
    آتشي در جان من از عشق اوست
  • من چو بي طاقت شدم در کار او
    يک نفس نشکيبم از ديدار او
  • خاک را هم غرقه در خون چون کنم
    حال من اينست اکنون چون کنم
  • گفت اي دربند صورت مانده اي
    پاي تا سر در کدورت مانده اي
  • چند گردي گرد صورت عيب جوي
    حسن در غيبست، حسن از غيب جوي
  • زودش آن صورت شود بيرون ز دست
    و او از آن حيرت کند در خون نشست
  • مرد مي شد در ميان ره مدام
    خاک بر سر مي فشاندي بردوام
  • تا بداني کز که دورافتاده اي
    در جدايي بس صبور افتاده اي
  • حق ترا پرورده در صد عز و ناز
    تو ز ناداني به غيري مانده باز
  • خسروي مي رفت در دشت شکار
    گفت اي سگبان سگ تازي بيار
  • رشته را بگسست و گفتش اين زمان
    سر دهيد اين بي ادب را در جهان
  • اي در اول آشنايي يافته
    و آخر از غفلت جدايي يافته
  • پاي در عشق حقيقي نه تمام
    نوش کن با اژدها مردانه جام
  • عاشقانش گر يکي و گر صداند
    در ره او تشنه خون خوداند
  • تا نباشم زرد در چشم کسي
    سرخ رويي باشدم اينجا بسي
  • هرکه را من زرد آيم در نظر
    ظن برد کاينجا بترسيدم مگر
  • هر که را با اژدهاي هفت سر
    در تموز افتاده دايم خورد و خور
  • مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف
    يک شبي مي گفت در بغداد حرف
  • گفت آن ديگي که امشب بس عظيم
    برنهادم من در اسرار قديم
  • در چنان ديگي گرم بايد چنين
    هم بود زين بيش و کم نايد ازين
  • اين چنين کز مرگ مي ترسد دلم
    جان برآيد در نخستين منزلم
  • اي دريغا کز جهاني دست و تيغ
    جز دريغي نيست در دست، اي دريغ
  • گر تو عمري در جهان فرمان دهي
    هم بسوزي هم بزاري جان دهي
  • سخت منقاري عجب دارد دراز
    همچوني در وي بسي سوراخ باز
  • قرب صد سوراخ در منقاراوست
    نيست جفتش، طاق بودن کار اوست
  • هست در هر ثقبه آوازي دگر
    زير هر آواز او رازي دگر
  • در ميان نوحه از اندوه مرگ
    هر زمان برخود بلرزد هم چو برگ
  • از غمش آن روز در خون جگر
    پيش او بسيار ميرد جانور
  • زود در هيزم فتد آتش همي
    پس بسوزد هيزمش خوش خوش همي
  • هيچ کس را در جهان اين اوفتاد
    کو پس از مردن بزايد نابزاد
  • در همه آفاق کس بي مرگ نيست
    وين عجايب بين که کس را برگ نيست
  • نايبي را چون اجل آمد فراز
    زو يکي پرسيد کاي در عين راز
  • آنک عالم داشت در زير نگين
    اين زمان شد توتيا زيرزمين
  • پيش عيسي آن خم آمد در سخن
    گفت اي عيسي منم مردي کهن
  • گفت چون سقراط در نزع اوفتاد
    بود شاگرديش، گفت اي اوستاد
  • من چو خود را زنده در عمري دراز
    پي نبردم، مرده کي يا بي تو باز
  • من چنان رفتم که در وقت گذر
    يک سري مويم نبود از خود خبر
  • جمله عمرم که در غم بوده ام
    مستمند کوي عالم بوده ام
  • بر دل پر خون من چندان غمست
    کز غمم هر ذره اي در ماتم است
  • مانده ام زين جمله غم در خويش من
    بر سري چون راه گيرم پيش من
  • هرچ آن در يک نفس مي بگذرد
    عمر هم بي آن نفس مي بگذرد
  • صد عنايت مي رسد در هر دميت
    هست از احسان و برش عالميت
  • چون شدم در زير محنت پست تو
    کي مرا تلخي کند از دست تو
  • گر ترا در راه او رنجست بس
    تو يقين مي دان کن آن گنج است بس
  • گفت من در گلخني ام مانده
    خشک لب ، تر دامني ام مانده
  • گر تو در عالم خوشي جويي دمي
    خفته يا باز مي گويي همي
  • گر خوشي جويي، در آن کن احتياط
    تا رسي مردانه زان سوي صراط
  • خوش دلي در کوي عالم روي نيست
    زانک رسم خوش دلي يک موي نيست
  • نفس هست اينجا که چون آتش بود
    در زمانه کو دلي تا خوش بود