167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • خواست تا بشناسد او را آن زمان
    زو نگشت آگاه در هفت آسمان
  • حق تعالي گفت عزم روم کن
    در ميان دير شو معلوم کن
  • جبرئيل آمد از آن حالت بجوش
    سوي حضرت بازآمد در خروش
  • پس زفان بگشاد گفت اي بي نياز
    پرده کن در پيش من زين راز باز
  • آنک در ديري کند بت را خطاب
    تو به لطف خود دهي او را جواب
  • اين بگفت و راه جانش برگشاد
    در خدا گفتن زفانش برگشاد
  • رحمت او بين که با پيغامبري
    در عتاب آمد براي کافري
  • شاخ شرک از جان او برکندمي
    خلعت دين در سرش افکندمي
  • هست درياهاي فضلش بي دريغ
    در بر آن جرمها يک اشک ميغ
  • چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
    گفت مي بردند تابوتش به راه
  • در گنه بودي تو تا بودي همه
    پاي تا فرقت بيالودي همه
  • حکمت او در شبي چون پر زاغ
    کودکي را مي فرستد با چراغ
  • پس بگيرد طفل را در ره گذر
    کز چه کشتي آن چراغ اي بي خبر
  • زان بگيرد طفل را تا در حساب
    مي کند با او به صد شفقت عتاب
  • روز و شب اين هفت پرگار اي پسر
    از براي تست در کار اي پسر
  • جسم تو جزوست و جانت کل کل
    خويش را عاجز مکن در عين ذل
  • گفت عباسه که روز رستخيز
    چون زهيبت خلق افتد در گريز
  • من ميان هر دو حيران مانده
    چون کنم در چاه و زندان مانده
  • گفت باري اين بود در هر کسي
    زانک مرد يک صفت نبود بسي
  • چون بود در طاعتت دلبستگي
    با صلاح آيي به صد آهستگي
  • باز جستندش به هر موضع بسي
    در مخنث خانه اي ديدش کسي
  • در ميان آن گروهي بي ادب
    چشم تر بنشسته بود و خشک لب
  • گفت اين قومند چون تردامني
    در ره دنيا نه مرد و نه زني
  • گم شدم در ناجوانمردي خويش
    شرم مي دارم من از مردي خويش
  • گر تو بيش آيي ز مويي در نظر
    خويشتن را از بتي باشي بتر
  • نيست ممکن در ميان خاص و عام
    از مقام بندگي برتر مقام
  • چون ترا صد بت بود در زير دلق
    چون نمايي خويش را صوفي به خلق
  • ور شما اين جامه را اهل آمديد
    در خصومت از سر جهل آمديد
  • چون تو نه مردي نه زن در کار عشق
    کي تواني کرد حل اسرار عشق
  • يا به ترک شهر، وين کشور بگوي
    يا نه، در عشقم به ترک سر بگوي
  • شاه گفتا زانک او عاشق نبود
    در طريق عشق من صادق نبود
  • بر ميان بستي کمر در پيش او
    خسرو عالم شدي درويش او
  • ليک چون در عشق دعوي دار بود
    سربريدن سازدش نهمار زود
  • هرکه در هجرم سر سر دارد او
    مدعيست دامن تر دارد او
  • اين بدان گفتم که تا هر بي فروغ
    کم زند در عشق ما لاف دروغ
  • آشنا شد گرگ در صحرا مرا
    و آشنا نيست اين سگ رعنا مرا
  • گفت اي سگ در جوالت کرده خوش
    هم چو خاکي پاي مالت کرده خوش
  • بود در اول همه بي حاصلي
    کودکي و بي دلي و غافلي
  • بود در آخر که پيري بود کار
    جان خرف درمانده تن گشته نزار
  • بنده دارد در جهان اين سگ بسي
    بندگي سگ کند آخر کسي
  • تا شود اين نفس کافر يک زمان
    يا مسلمان يا بميرد در ميان
  • اين نيارستند کرد و آن رواست
    در ميان چندين تفاوت از چه خاست
  • اسب چنداني که مي تازد سوار
    بر بر او مي دود سگ در شکار
  • وانگهي بر تو نشسته اي امير
    تو شده در زير بار او اسير
  • بر سرت افسار کرده روز و شب
    تو به امر او فتاده در طلب
  • اي گرفته بر سگ نفست خوشي
    در تو افکنده ز شهوت آتشي
  • روز و شب پيوسته لشگر مي رسد
    يعني از پس مير ما در مي رسد
  • خوش خوشي با نفس سگ در ساختي
    عشرتي با او به هم برساختي
  • غم مخور گر با هم اينجا کم رسيم
    زانک در دوزخ خوشي با هم رسيم
  • خسروي در دشت شد با يوز و باز
    آن دو روبه را ز هم افکند باز