167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • جمله از شومي او بگريختند
    در غم او خاک بر سر ريختند
  • گر شما را کار افتادي دمي
    هم دمي بودي مرا در هر غمي
  • چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
    در دهان اژدهاي دهر ماند
  • هيچ کافر در جهان ندهد رضا
    آنچ کرد آن پير اسلام از قضا
  • گر مرا در سرزنش گيرد کسي
    گو درين ره اين چنين افتد بسي
  • در چنين ره کان نه بن دارد نه سر
    کس مبادا ايمن از مکر و خطر
  • عاقبت رفتند سوي کعبه باز
    مانده جان در سوختن، تن درگداز
  • وانگه ايشان از حيا حيران شده
    هر يکي در گوشه پنهان شده
  • شيخ ما گرچه بسي در دين بتاخت
    از کهن گبريش مي نتوان شناخت
  • با مريدان گفت اي تر دامنان
    در وفاداري نه مرد و نه زنان
  • وقت ناکامي توان دانست يار
    خود بود در کامراني صد هزار
  • شيخ چون افتاد در کام نهنگ
    جمله زو بگريختيد از نام و ننگ
  • عزم آن کرديم تا با او بهم
    هم نفس باشيم در شادي و غم
  • گر ز شيخ خويش کرديد احتراز
    از در حق از چه مي گرديد باز
  • لازم درگاه حق باشيم ما
    در تظلم خاک مي پاشيم ما
  • پيرهن پوشيم از کاغذ همه
    در رسيم آخر به شيخ خود همه
  • بر در حق هر يکي را صد هزار
    گه شفاعت گاه زاري بود کار
  • از تضرع کردن آن قوم پاک
    در فلک افتاد جوشي صعب ناک
  • مصطفي را ديد مي آمد چو ماه
    در برافکنده دو گيسوي سياه
  • همت عاليت کار خويش کرد
    دم نزد تا شيخ را در پيش کرد
  • در ميان شيخ و حق از ديرگاه
    بود گردي و غباري بس سياه
  • شيخ را مي ديد چون آتش شده
    در ميان بي قراري خوش شده
  • شيخ چون اصحاب را از دور ديد
    خويشتن را در ميان بي نور ديد
  • گه ز آتش پرده گردون بسوخت
    گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
  • منت ايزد را که در درياي قار
    کرده راهي همچو خورشيد آشکار
  • شيخ غسلي کرد و شد در خرقه باز
    رفت با اصحاب خود سوي حجاز
  • در دلش دردي پديد آمد عجب
    بي قرارش کرد آن درد از طلب
  • مي ندانست او که جان بي قرار
    در درون او چه تخم آورد بار
  • کار افتاد و نبودش هم دمي
    ديد خود را در عجايب عالمي
  • در زمان آن جملگي ناز و طرب
    هم چو باران زو فروريخت اي عجب
  • نعره زد جامه دران بيرون دويد
    خاک بر سر در ميان خون دويد
  • هم چو ابر غرقه در خون مي دويد
    پاي داد از دست بر پي ميدويد
  • مي ندانست او که در صحرا و دشت
    از کدامين سوي مي بايد گذشت
  • عاجز و سرگشته مي ناليد خوش
    روي خود در خاک مي ماليد خوش
  • آشنايي يافت با درگاه ما
    کارش افتاد اين زمان در راه ما
  • شيخ حالي بازگشت از ره چو باد
    باز شوري در مريدانش فتاد
  • زرد مي ديدند چون زر روي او
    گم شده در گرد ره گيسوي او
  • چون ببرد آن ماه را در غشي خواب
    شيخ بر رويش فشاند از ديده آب
  • ديده برعهد وفاي او فکند
    خويشتن در دست و پاي او فکند
  • گفت از تشوير تو جانم بسوخت
    بيش ازين در پرده نتوانم بسوخت
  • چون شد آن بت روي از اهل عيان
    اشک باران، موج زن شد در ميان
  • آخر الامر آن صنم چون راه يافت
    ذوق ايمان در دل آگاه يافت
  • گفت شيخا طاقت من گشت طاق
    من ندارم هيچ طاقت در فراق
  • زين چنين افتد بسي در راه عشق
    اين کسي داند که هست آگاه عشق
  • هرچ مي گويند در ره ممکنست
    رحمت و نوميد و مکر و ايمنست
  • جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
    نوحه اي در ده که ماتم سخت شد
  • برد سيمرغ از دل ايشان قرار
    عشق در جانان يکي شد صد هزار
  • تا کند در راه ما را رهبري
    زانک نتوان ساختن از خودسري
  • در چنين ره حاکمي بايد شگرف
    بوک بتوان رست از اين درياي ژرف
  • قرعه بر هرک اوفتد سرور بود
    در ميان کهتران مهتر بود