نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
جمله از شومي او بگريختند
در
غم او خاک بر سر ريختند
گر شما را کار افتادي دمي
هم دمي بودي مرا
در
هر غمي
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در
دهان اژدهاي دهر ماند
هيچ کافر
در
جهان ندهد رضا
آنچ کرد آن پير اسلام از قضا
گر مرا
در
سرزنش گيرد کسي
گو درين ره اين چنين افتد بسي
در
چنين ره کان نه بن دارد نه سر
کس مبادا ايمن از مکر و خطر
عاقبت رفتند سوي کعبه باز
مانده جان
در
سوختن، تن درگداز
وانگه ايشان از حيا حيران شده
هر يکي
در
گوشه پنهان شده
شيخ ما گرچه بسي
در
دين بتاخت
از کهن گبريش مي نتوان شناخت
با مريدان گفت اي تر دامنان
در
وفاداري نه مرد و نه زنان
وقت ناکامي توان دانست يار
خود بود
در
کامراني صد هزار
شيخ چون افتاد
در
کام نهنگ
جمله زو بگريختيد از نام و ننگ
عزم آن کرديم تا با او بهم
هم نفس باشيم
در
شادي و غم
گر ز شيخ خويش کرديد احتراز
از
در
حق از چه مي گرديد باز
لازم درگاه حق باشيم ما
در
تظلم خاک مي پاشيم ما
پيرهن پوشيم از کاغذ همه
در
رسيم آخر به شيخ خود همه
بر
در
حق هر يکي را صد هزار
گه شفاعت گاه زاري بود کار
از تضرع کردن آن قوم پاک
در
فلک افتاد جوشي صعب ناک
مصطفي را ديد مي آمد چو ماه
در
برافکنده دو گيسوي سياه
همت عاليت کار خويش کرد
دم نزد تا شيخ را
در
پيش کرد
در
ميان شيخ و حق از ديرگاه
بود گردي و غباري بس سياه
شيخ را مي ديد چون آتش شده
در
ميان بي قراري خوش شده
شيخ چون اصحاب را از دور ديد
خويشتن را
در
ميان بي نور ديد
گه ز آتش پرده گردون بسوخت
گه ز حسرت
در
تن او خون بسوخت
منت ايزد را که
در
درياي قار
کرده راهي همچو خورشيد آشکار
شيخ غسلي کرد و شد
در
خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوي حجاز
در
دلش دردي پديد آمد عجب
بي قرارش کرد آن درد از طلب
مي ندانست او که جان بي قرار
در
درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش هم دمي
ديد خود را
در
عجايب عالمي
در
زمان آن جملگي ناز و طرب
هم چو باران زو فروريخت اي عجب
نعره زد جامه دران بيرون دويد
خاک بر سر
در
ميان خون دويد
هم چو ابر غرقه
در
خون مي دويد
پاي داد از دست بر پي ميدويد
مي ندانست او که
در
صحرا و دشت
از کدامين سوي مي بايد گذشت
عاجز و سرگشته مي ناليد خوش
روي خود
در
خاک مي ماليد خوش
آشنايي يافت با درگاه ما
کارش افتاد اين زمان
در
راه ما
شيخ حالي بازگشت از ره چو باد
باز شوري
در
مريدانش فتاد
زرد مي ديدند چون زر روي او
گم شده
در
گرد ره گيسوي او
چون ببرد آن ماه را
در
غشي خواب
شيخ بر رويش فشاند از ديده آب
ديده برعهد وفاي او فکند
خويشتن
در
دست و پاي او فکند
گفت از تشوير تو جانم بسوخت
بيش ازين
در
پرده نتوانم بسوخت
چون شد آن بت روي از اهل عيان
اشک باران، موج زن شد
در
ميان
آخر الامر آن صنم چون راه يافت
ذوق ايمان
در
دل آگاه يافت
گفت شيخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هيچ طاقت
در
فراق
زين چنين افتد بسي
در
راه عشق
اين کسي داند که هست آگاه عشق
هرچ مي گويند
در
ره ممکنست
رحمت و نوميد و مکر و ايمنست
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه اي
در
ده که ماتم سخت شد
برد سيمرغ از دل ايشان قرار
عشق
در
جانان يکي شد صد هزار
تا کند
در
راه ما را رهبري
زانک نتوان ساختن از خودسري
در
چنين ره حاکمي بايد شگرف
بوک بتوان رست از اين درياي ژرف
قرعه بر هرک اوفتد سرور بود
در
ميان کهتران مهتر بود
صفحه قبل
1
...
1692
1693
1694
1695
1696
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن