نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
کز حرم
در
رومش افتادي مقام
سجده مي کردي بتي را بر دوام
نيست يک تن بر همه روي زمين
کو ندارد عقبه اي
در
ره چنين
چار صد مرد مريد معتبر
پس روي کردند با او
در
سفر
بر سپهر حسن
در
برج جمال
آفتابي بود اما بي زوال
آفتاب از رشک عکس روي او
زردتر از عاشقان
در
کوي او
هرک دل
در
زلف آن دلدار بست
از خيال زلف او زنار بست
هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد
پاي
در
ره نانهاده سرنهاد
روي او
در
زير زلف تاب دار
بود آتش پاره بس آب دار
صد هزاران دل چو يوسف غرق خون
اوفتاده
در
چه او سرنگون
گوهري خورشيدفش
در
موي داشت
برقعي شعر سيه بر روي داشت
گرچه شيخ آنجا نظر
در
پيش کرد
عشق آن بت روي کارخويش کرد
شد به کل از دست و
در
پاي اوفتاد
جاي آتش بود و برجاي اوفتاد
سر به سر
در
کار او حيران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
در
رياضت بوده ام شبها بسي
خود نشان ندهد چنين شبهاکسي
روز و شب بسيار
در
تب بوده ام
من به روز خويش امشب بوده ام
يا از آهم شمع گردون مرده شد
يا ز شرم دلبرم
در
پرده شد
صبر کو تا پاي
در
دامن کشم
يا چو مردان رطل مردافکن کشم
بخت کو تا عزم بيداري کند
يا مرا
در
عشق او ياري کند
يار کو تا دل دهد
در
يک غمم
دست کو تا دست گيرد يک دمم
آن دگر يک گفت تا کي زين سخن
خيز
در
خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر کعبه نباشد دير هست
هوشيار کعبه ام
در
دير مست
آن دگر گفت اين زمان کن عزم راه
در
حرم بنشين و عذر من بخواه
آن دگر گفتش که دوزخ
در
ره است
مرد دوزخ نيست هرکو آگهست
شيخ خلوت ساز کوي يار شد
با سگان کوي او
در
کار شد
قرب ماهي روز و شب
در
کوي او
صبر کرد از آفتاب روي او
کي کنند، اي از شراب شرک مست
زاهدان
در
کوي ترسايان نشست
يا دلم ده باز يا با من بساز
در
نياز من نگر، چندين مناز
بيش ازين بر جان اين مسکين مزن
در
فتوح او لگد چندين مزن
چند نالم بر درت ،
در
باز کن
يک دمم با خويشتن دمساز کن
پاي از عشق تو
در
گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
گفت برخيز و بيا و خمر نوش
چون بنوشي خمر ، آيي
در
خروش
چون حريفي آب دندان ديد شيخ
لعل او
در
حقه خندان ديد شيخ
آتشي از شوق
در
جانش فتاد
سيل خونين سوي مژگانش فتاد
باده اي ديگر بخواست و نوش کرد
حلقه اي از زلف او
در
گوش کرد
قرب صد تصنيف
در
دين يادداشت
حفظ قرآن را بسي استاد داشت
آن صنم را ديد مي
در
دست و مست
شيخ شد يکبارگي آنجا ز دست
دل بداد و دست از مي خوردنش
خواست تا ناگه کند
در
گردنش
دخترش گفت اي تو مرد کار نه
مدعي
در
عشق، معني دار نه
گر قدم
در
عشق محکم دارييي
مذهب اين زلف پر خم دارييي
همچو زلفم نه قدم
در
کافري
زانک نبود عشق کار سرسري
اقتدا گر تو به کفر من کني
با من اين دم دست
در
گردن کني
دخترش گفت اين زمان مرد مني
خواب خوش بادت که
در
خورد مني
پيش ازين
در
عشق بودي خام خام
خوش بزي چون پخته گشتي والسلام
قرب پنجه سال را هم بود باز
موج مي زد
در
دلم درياي راز
هر دم از نوع دگر اندازيم
در
سراندازي و سر اندازيم
خون تو بي تو بخوردم هرچ بود
در
سر و کار تو کردم هرچ بود
در
ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زيان و سود شد
تا چو سالي بگذرد، هر دو بهم
عمر بگذاريم
در
شادي و غم
در
نهاد هر کسي صد خوک هست
خوک بايد سوخت يا زنار بست
گر قدم
در
ره نهي چون مرد کار
هم بت و هم خوک بيني صد هزار
صفحه قبل
1
...
1691
1692
1693
1694
1695
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن