نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
شاه چون
در
قصر تير انداختي
آن غلام از بيم او بگداختي
از کم آزاري من هرگز دمي
کس نيازارد ز من
در
عالمي
چون مني را عشق دريا بس بود
در
سرم اين شيوه سودا بس بود
بس بزرگان را که کشتي کرد خرد
بس که
در
گرداب او افتاد و مرد
ور زند
در
قعر دريا دم کسي
مرده از بن با سرافتد چون خسي
ورنه چون من صد هزاران خشک لب
مي بميرد
در
ره او روز و شب
عشق گنجم
در
خرابي ره نمود
سوي گنجم جز خرابي ره نبود
من نيم
در
عشق او مردانه اي
عشق گنجم بايد و ويرانه اي
هر دلي کز عشق زر گيرد خلل
در
قيامت صورتش گردد بدل
پس
در
آن موضع که زر بنهاده بود
موشي اندر گرد آن مي گشت زود
صورتش اينست و
در
من مي نگر
پند گير و زر بيفکن اي پسر
من نه پر دارم نه پا نه هيچ نيز
کي رسم
در
گرد سيمرغ عزيز
پيش او اين مرغ عاجز کي رسد
صعوه
در
سيمرغ هرگز کي رسد
در
جهان او را طلب کاران بسيست
وصل او کي لايق چون من کسيست
در
وصال او چو نتوانم رسيد
بر محالي راه نتوانم بريد
گر نهم رويي بسوي درگهش
يا بميرم يا بسوزم
در
رهش
هدهدش گفت اي زشنگي و خوشي
کرده
در
افتادگي صد سرکشي
پاي
در
ره نه، مزن دم، لب بدوز
گر بسوزند اين همه تو هم بسوز
موج مي زد بحر خون از ديدگانش
نام يوسف مانده دايم
در
زفانش
گرچه نام يوسفش بودي نديم
نام او
در
جان خود گشتي مقيم
ديد يوسف را شبي
در
خواب پيش
خواست تا او را بخواند سوي خويش
هرکه را
در
آشيان سي دانه نيست
شايد از سيمرغ اگر ديوانه نيست
چون شدي
در
قطره ناچيز و غرق
چون روي از پاي دريا تا به فرق
کاي سبق برده ز ما
در
ره بري
ختم کرده بهتري و مهتري
کرده موري را ميان چاه بند
کي رسد
در
گرد سيمرغ بلند
هرکه را
در
عشق چشمي بازشد
پاي کوبان آمد و جان بازشد
گر تو گشتي آنچ گفتم نه حقي
ليک
در
حق دايما مستغرقي
باز اگر سيمرغ مي گشتي نهان
سايه اي هرگز نماندي
در
جهان
پادشاهي بود بس صاحب جمال
در
جهان حسن بي مثل و مثال
وانک نام او براندي بر زفان
قطع کردندي زفانش
در
زمان
ليک چون کس تاب ديد او نداشت
لذتي جز
در
شنيد او نداشت
هر دو چون هستند با هم بازجوي
در
گذر از سايه وانگه رازجوي
چون تو گم گشتي چنين
در
سايه اي
کي ز سيمرغت رسد سرمايه اي
سايه
در
خورشيد گم بيني مدام
خود همه خورشيد بيني والسلام
در
همه عالم نمي دانست کس
کين رسول اسکندر است آنجا و بس
ناتوان بر بستر زاري فتاد
در
بلا و رنج و بيماري فتاد
اين بگفت و گفت
در
ره زود رو
همچو آتش آي و همچون دود رو
پس مکن
در
ره توقف زينهار
همچو آب از برق مي رو برق وار
گر کني
در
راه يک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانيم تنگ
خادم سرگشته
در
راه ايستاد
تا به نزديک اياز آمد چو باد
خورد سوگندان که
در
ره هيچ جاي
نه باستادم نه بنشستم ز پاي
هر زمان زان ره بدو آيم نهان
تا خبر نبود کسي را
در
جهان
از برون گرچه خبر خواهم ازو
در
درون پرده آگاهم ازو
زانک نبود
در
چنين عالي مقام
از ضعيفان اين روش هرگز تمام
ساقيا خون جگر
در
جام کن
گر نداري درد از ما وام کن
عشق را دردي ببايد پرده سوز
گاه جان را پرده
در
گه پرده دوز
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود
در
کمال از هرچ گويم بيش بود
شيخ بود او
در
حرم پنجاه سال
با مريد چارصد صاحب کمال
پيشواياني که
در
عشق آمدند
پيش او از خويش بي خويش آمدند
گرچه خود را قدوه اصحاب ديد
چند شب بر هم چنان
در
خواب ديد
صفحه قبل
1
...
1690
1691
1692
1693
1694
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن