167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • درگذر از گل که گل هر نوبهار
    برتو مي خندد نه در تو، شرم دار
  • گرده اي در دست داشت آن بي نوا
    نان آوان مانده بد بر نانوا
  • چشم او چون بر رخ آن مه فتاد
    گرده از دستش شد و در ره فتاد
  • نيم نان داشت آن گدا و نيم جان
    زان دو نيمه پاک شد در يک زمان
  • در نهان دختر گدا را خواند و گفت
    چون تويي را چون مني کي بود جفت
  • چون مرا سر مي بريدي رايگان
    ازچه خنديدي تو در من آن زمان
  • بر سر و روي تو خنديدن رواست
    ليک در روي تو خنديدن خطاست
  • طوطي آمد با دهان پر شکر
    در لباس فستقي با طوق زر
  • من نيارم در بر سيمرغ تاب
    بس بود از چشمه خضرم يک آب
  • سر نهم در راه چون سوداييي
    مي روم هر جاي چون هر جاييي
  • چون نشان يابم ز آب زندگي
    سلطنت دستم دهد در بندگي
  • جان چه خواهي کرد، بر جانان فشان
    در ره جانان چو مردان جان فشان
  • من در آنم تابگويم ترک جان
    زانک بي جانان ندارم برگ آن
  • من ندارم در جهان کاري دگر
    تا بهشتم ره دهد باري دگر
  • هرک در هر دو جهان بيرون ما
    سر فروآرد به چيزي دون ما
  • بط به صد پاکي برون آمد ز آب
    در ميان جمع با خير الثياب
  • گفت در هر دو جهان ندهد خبر
    کس ز من يک پاک روتر پاک تر
  • همچو من بر آب چون استد يکي
    نيست باقي در کراماتم شکي
  • گرچ در دل عالمي غم داشتم
    شستم از دل کاب هم دم داشتم
  • آب در جوي منست اينجا مدام
    من به خشکي چون توانم يافت کام
  • در ميان آب خوش خوابت ببرد
    قطره آب آمد و آبت ببرد
  • سرخ منقاروشي پوش آمده
    خون او از ديده در جوش آمده
  • گاه مي بريد بي تيغي کمر
    گاه مي گنجيد پيش تيغ در
  • گفت من پيوسته در کان گشته ام
    بر سر گوهر فراوان گشته ام
  • عشق گوهر آتشي زد در دلم
    بس بود اين آتش خوش حاصلم
  • تفت اين آتش چو سر بيرون کند
    سنگ ريزه در درونم خون کند
  • در ميان سنگ و آتش مانده ام
    هم معطل هم مشوش مانده ام
  • سنگ ريزه مي خورم در تفت و تاب
    دل پر آتش مي کنم بر سنگ خواب
  • دل در اين سختي به صد اندوه خست
    زانک عشق گوهرم بر کوه بست
  • من به سيمرغ قوي دل کي رسم
    دست بر سر پاي در گل کي رسم
  • گر نماند رنگ او سنگي بود
    هست بي سنگ آنک در رنگي بود
  • چون سليمان ملک خود چندان بديد
    جمله آفاق در فرمان بديد
  • من نمي خواهم که در دنيا و دين
    بازماند کس به ملکي هم چنين
  • هست آن در جنب عقبي مختصر
    بعد ازين کس را مده هرگز دگر
  • دل ز گوهر برکن اي گوهر طلب
    جوهري را باش دايم در طلب
  • زان هماي بس همايون آمد او
    کز همه در همت افزون آمد او
  • جمله را در پر او بايد نشست
    تا ز ظلش ذره اي آيد به دست
  • هدهدش گفت اي غرورت کرده بند
    سايه در چين، بيش از اين برخود مخند
  • ليک فردا در بلا عمر دراز
    جمله از شاهي خود مانند باز
  • گفت اي سلطان نيکو روزگار
    حال تو چونست در دار القرار
  • سلطنت او راست و من برسودمي
    گر به دنيا در گدايي بودمي
  • خشک بادا بال و پر آن هماي
    کو مرا در سايه خود داد جاي
  • در ادب خود را بسي پرورده ام
    همچو مرتاضان رياضت کرده ام
  • زقه اي از دست شاهم بس بود
    در جهان اين پايگاهم بس بود
  • من اگر شايسته سلطان شوم
    به که در وادي بي پايان شوم
  • گاه شه را انتظاري مي کنم
    گاه در شوقش شکاري مي کنم
  • شاه را در ملک اگر همتا بود
    پادشاهي کي برو زيبا بود
  • شاه نبو آنک در هر کشوري
    سازد او از خود ز بي مغزي سري
  • زان بود در پيش شاهان دور باش
    کي شده نزديک شاهان دور باش
  • از غلامانش برتبت بيش داشت
    دايما در پيش چشم خويش داشت