نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
خه خه اي موسيچه موسي صفت
خيز موسيقار زن
در
معرفت
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خليل اله
در
آتش نه قدم
قهقهه
در
شيوه اين راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود
در
هم گداز از فاقه اي
تا برون آيد ز کوهت ناقه اي
چون بلي نفس گرداب بلاست
کي شود کار تو
در
گرداب راست
گر شود اين آهنت چون موم نرم
تو شوي
در
عشق چون داود گرم
خه خه اي طاوس باغ هشت
در
سوختي از زخم مار هفت سر
صحبت اين مار
در
خونت فکند
وز بهشت عدن بيرونت فکند
گر خلاصي باشدت زين مار زشت
آدمت با خاص گيرد
در
بهشت
همچو يوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوي
در
مصر عزت پادشاه
گر بود از ماهي نفست خلاص
مونس يونس شوي
در
بحر خاص
چون بود طوق وفا
در
گردنت
زشت باشد بي وفايي کردنت
مرحبا اي مرغ زرين، خوش درآي
گرم شو
در
کار و چون آتش درآي
چون شوي
در
کار حق مرغ تمام
تو نماني حق بماند والسلام
جمله گفتند اين زمان
در
دور کار
نيست خالي هيچ شهر از شهريار
زانک چون کشور بود بي پادشاه
نظم و ترتيبي نماند
در
سپاه
حله اي بود از طريقت
در
برش
افسري بود از حقيقت بر سرش
تيز وهمي بود
در
راه آمده
از بد وز نيک آگاه آمده
آنک بسم الله
در
منقار يافت
دور نبود گر بسي اسرار يافت
مي گذارم
در
غم خود روزگار
هيچ کس را نيست با من هيچ کار
با سليمان
در
سخن پيش آمدم
لاجرم از خيل او بيش آمدم
نامه او بردم و باز آمدم
پيش او
در
پرده هم راز آمدم
هرک مذکور خداي آمد به خير
کي رسد
در
گرد سيرش هيچ طير
سالها
در
بحر و بر مي گشته ام
پاي اندر ره به سر مي گشته ام
وادي و کوه و بيابان رفته ام
عالمي
در
عهد طوفان رفته ام
با سليمان
در
سفرها بوده ام
عرصه عالم بسي پيموده ام
جان فشانيد و قدم
در
ره نهيد
پاي کوبان سر بدان درگه نهيد
هست ما را پادشاهي بي خلاف
در
پس کوهي که هست آن کوه قاف
در
حريم عزتست آرام او
نيست حد هر زفاني نام او
صد هزاران پرده دارد بيشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پيش
در
در
دو عالم نيست کس را زهره اي
کو تواند يافت از وي بهره اي
دايما او پادشاه مطلق است
در
کمال عز خود مستغرق است
لاجرم هم عقل و هم جان خيره ماند
در
صفاتش با دو چشم تيره ماند
در
کمالش آفرينش ره نيافت
دانش از پي رفت و بينش ره نيافت
روي آن دارد که حيران مي رويم
در
رهش گريان و خندان مي رويم
در
ميان چين فتاد از وي پري
لاجرم پر شورشد هر کشوري
آن پر اکنون
در
نگارستان چينست
اطلبو العلم و لو بالصين ازينست
گر نگشتي نقش پر او عيان
اين همه غوغا نبودي
در
جهان
شوق او
در
جان ايشان کار کرد
هر يکي بي صبري بسيار کرد
عزم ره کردند و
در
پيش آمدند
عاشق او دشمن خويش آمدند
معنيي
در
هر هزار آواز داشت
زير هر معني جهاني راز داشت
شد
در
اسرار معاني نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن
گلستانها پر خروش از من بود
در
دل عشاق جوش از من بود
بازگويم هر زمان رازي دگر
در
دهم هر ساعت آوازي دگر
چون کند معشوق من
در
نوبهار
مشک بوي خويش بر گيتي نثار
من چنان
در
عشق گل مستغرقم
کز وجود خويش محو مطلقم
در
سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است
گل که حالي بشکفد چون دلکشي
از همه
در
روي من خندد خوشي
هدهدش گفت اي به صورت مانده باز
بيش از اين
در
عشق رعنايي مناز
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او
در
هفته اي گيرد زوال
صفحه قبل
1
...
1688
1689
1690
1691
1692
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن