نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستي
درافتد
در
جهان غوغا درافتد شور
در
هستي
کلاه پاسبانانه قباي پاسبانانه
وليک از هاي هاي او
در
عالم
در
امانستي
ور ز آنک خبر ندهي دانم که کجاهايي
در
دامن دريايي چون
در
و گهر رفتي
آن دلبر سروين قد
در
قصد کسي باشد
در
کوي همي گردد چون مشتغل کاري
پنهان نتوان بردن
در
خانه چراغي را
اي ماه چه مي آيي
در
پرده پنهاني
چون سرمه جادويي
در
ديده کشي دل را
تمييز کجا ماند
در
ديده انساني
در
خدمت خاک او عيشي و تماشايي
در
آتش عشق او هر چشمه حيواني
در
جنت و
در
دوزخ پرسان تواند اي جان
کاي جنت روحاني وي بحر صفا چوني
نک ساقي بي جوري
در
مجلس او دوري
در
دور درآ بنشين تا کي دوران بيني
صورت چه که بربودي
در
سر بر ما بودي
برخاستي از ديده
در
دلکده بنشستي
سر را چه محل باشد
در
راه وفاداري
جان خود چه قدر باشد
در
دين جوانمردي
هم عاقبت اي سلطان بردي همه را مهمان
در
بخشش و
در
احسان حاجات روا کردي
بگشاي دهانت را خاشاک مجو
در
مي
خاشاک کجا باشد
در
ساغر هشياري
در
رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش ديد
افتاد به پايم عشق
در
عذر گنه کاري
اجزاي وجود من مستان تواند اي جان
مستان مرا مفکن
در
نوحه و
در
زاري
در
پيش دو چشم من پيوسته خيال تو
خوش خواب که مي بينم
در
حالت بيداري
اندر پس ديواري
در
سايه خورشيدش
در
نيم شب هجران بگشود مرا کاري
در
خانه همي گشتم
در
دست چنين شمعي
تا تيره شد اين شمعم از تابش انواري
در
حسن بهشت تو
در
زير درختانت
هر سوي يکي ساقي هر سوي يکي حوري
بنگر تو
در
اين اجزا که همرهشان بودي
در
خود بترنجيده از نامي و ارکاني
اي آنک نمي گنجي
در
شش جهت عالم
با اين همگي زفتي
در
زير قبا چوني
در
عشق کجا باشد مانند تو عشقيني
شاهان ز هواي تو
در
خرقه دلقيني
در
روح نظر کردم بي رنگ چو آبي بود
ناگاه پديد آمد
در
آب چنان ماهي
در
جستن دل بودم بر راه خودش ديدم
افتاده
در
اين سودا چون مردم صفرايي
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در
روزن اين خانه
در
گردش سودايي
بنشين که
در
اين مجلس لاغر نشود عيسي
برگو که
در
اين دولت تيره نشود رايي
بربند دهان برگو
در
گنبد سر خود
تا ناله
در
آن گنبد يابي تو مثنايي
سر بر
در
خمخانه زد آن سگ فرزانه
چون ديد
در
آن درگه شکر و شکرافزايي
اي روح بزن دستي
در
دولت سرمستي
هستي و چه خوش هستي
در
وحدت يکتايي
بگريز ز همسايه گر سايه نمي خواهي
در
خود منگر زيرا
در
ديده خود مويي
در
خدمت مخدومي شمس الحق تبريزي
بشتاب که از فضلش
در
منزل اجلالي
طفل خرد تو به تبارک برسيدي
در
مکتب شادي ز کجا
در
عبسستي
در
خاک مياميز که تو گوهر پاکي
در
سرکه مياميز که تو شکر و شيري
در
نقش بني آدم تو شير خدايي
پيداست
در
اين حمله و چاليش و دليري
اصداف حواسي که به شب ماند ز
در
دور
دانند که
در
هست ز درياي عطايي
درهاست
در
آن بحر
در
اصداف نگنجد
آن سوي برو اي صدف اين سوي چه پايي
تا باده نجوشيد
در
آن خنب ز اول
در
جوش نيارد همه را او به شرابي
ما را به حکايت به
در
خانه ببردي
بر
در
بنشاندي و تو بر بام دويدي
در
پيش چنين فتنه و
در
دست چنين مي
يا رب چه شود جان مسلمان صلاحي
از تابش آن مه که
در
افلاک نهان است
صد ماه بديدي تو
در
اجزاي زميني
در
غار فتم چون دل و دلدار حريفند
دلدار چو شد اي دل
در
غار چرايي
در
بردن جان ها و
در
آزردن جان ها
الحق صنما هيچ تو تقصير نکردي
مگر من يوسفم
در
قعر چاهي
مگر من يونسم
در
بطن حوتي
تو آن ماهي که
در
گردون نگنجي
تو آن آبي که
در
جيحون نگنجي
تو معجوني که نبود
در
ذخيره
ذخيره چيست
در
قانون نگنجي
برو خرقه گرو کن
در
خرابات
چو سالوسان چرا
در
ژنده باشي
در
اين رنگي دلا تا تو بلنگي
نيابي
در
چنان تا تو چنيني
در
اين خاکستر هستي چو غلطي
در
آتشدان و کانون شو که بودي
دو ديده
در
عدم دوز و عجب بين
زهي اوميدها
در
نااميدي
در
اقليم عدم ز آحاد بودي
در
اين ده گر چه مشهور و وحيدي
در
اين عالم نگنجي زين سپس تو
همان سو پر که هر دم
در
مزيدي
همان لحظه
در
جنت گشايد
چو تو راضي شوي
در
ابتلايي
دل سنگين چو يابد تاب آن چشم
شود
در
حال او
در
خوشابي
چنان
در
بحر مستي غرق گردند
که دل
در
عشق خوبي خوش عذاري
در
او آرامگاه جان عاشق
در
او بوس و کنار بي کناري
برفتم
در
پي جان تا کجا شد
در
آن رفتن مرا بگشاد کاري
چو سايه مي دود جان
در
پي تو
گذشت از سايه جان
در
بي قراري
رخ گلنار گر
در
ره حجاب است
چو گل
در
جان زنيمش زود ناري
اگر دوران دليل آرد
در
آن قال
تخلف ديده اي
در
روي او مال
اين هر دو
در
آب جان دهن خشک
در
عالم پر ز خويش خالي
در
عشق وصال هست و هجران
در
راه بلندي است و پستي
در
عالم کم زنان چه بيشي
در
خطه دل چه جان فزايي
در
پاي غمش چه ديدي اي جان
کاين دست گشاده
در
دعايي
اي يوسف جان که
در
نخاسي
در
حسن و جمال بي قياسي
مرغ دل پران مبا جز
در
هواي بيخودي
شمع جان تابان مبا جز
در
سراي بيخودي
چون بديدم
در
سرم سوداي تو سوداي تو
آمدي
در
گردنم آويختي آويختي
ور فسردي
در
تکبر آفتابي را بجو
در
گداز هر فسرده شمس باشد ماهري
در
رخ پرزهر دونان کمترک خنديده اي
هر خسي را از ضرورت
در
جهان بستوده اي
در
ميان جان نشين کامروز جان ديگري
کاين جهان خيره است
در
تو کز جهان ديگري
در
جمال و حسن و خوبي
در
جهانت يار نيست
شکرستاني وليکن ترش رويي اندکي
من چو جانداري بدم
در
خدمت آن پادشاه
اينک اکنون
در
فراقش مي کنم جان ساييي
عقل
در
دهليز عشقش خاکروبي بي دلي
ناطقه
در
لشکرش يا طبليي يا ناييي
همه
در
نور نهفته همه
در
لطف تو خفته
غلط انداز بگفته که خدايا تو کجايي
داد عشاق ز اندازه جان بيرون است
تو
در
انديشه و
در
وسوسه بيهده اي
مي نمود از
در
و ديوار سرا
در
تابش
هشت جنت ز يکي روح فزايي عجبي
نکته مي گويي
در
حلقه مستان خراب
خوش بود گنج که درتابد
در
ويراني
در
توکل تو بگويي که سبب سنت ماست
در
تسبب تو نکوهيدن اسباب کني
گه خسي را بکشد سرمه جان
در
ديده
گه نمايد دو جهان
در
نظرش همچو خسي
پاسبان
در
تو ماه برين بام فلک
تو که
در
مقعد صدقي چو شه اندر وطني
بوي مشکي
در
جهان افکنده اي
مشک را
در
لامکان افکنده اي
صد دکان مکر
در
بازار عشق
اين چنين
در
بست از مکاره اي
برفروز آتش زنه
در
دست توست
يوسفت با توست اگر خود
در
چهي
مي زنم حلقه
در
هر خانه اي
هست
در
کوي شما ديوانه اي
چون هميشه آتشت
در
ني فتد
رفت شکر زين هوس
در
جان ني
گر
در
آب و گر
در
آتش مي روي
آن نمي دانم برو خوش مي روي
گنجي که تو شنيدي سوداي آن گزيدي
گر
در
زمين نديدي
در
آسمان بيابي
در
آينه مبارک آن صاف صاف بي شک
نقش بهشت يک يک هم
در
جهان بيابي
تبريز
در
محقق از شمس ملت و حق
در
رمزهاي مطلق صد ترجمان بيابي
همچون گداي هر
در
بر هر دري مزن سر
حلقه
در
فلک زن زيرا درازدستي
تو هم ز يوسفاني
در
چاه تن فتاده
اينک رسن برون آ تا
در
زمين نتاسي
تا يار زنده باشد کوهي کني تو سدش
چون
در
غمش بکشتي
در
غار مي کشاني
ناموسيان سرکش جبارتر ز آتش
در
کوي عشق گردان امروز
در
گدايي
بس کن که نقل عيسي از بيخودي و مستي
در
آخر ستوران
در
پيش خر کشيدي
در
بارگاه خاقان سوداي پرنفاقان
زنبيل هر گدايي
در
پيش شهرياري
آن چهره چو آتش
در
زير زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش
در
حلقه هاي دامي
در
شرح درنيايي چون شرح سر حقي
در
جان چرا نيايي چون جان جان جاني
گر يار راست کاري ور قول راست داري
در
راست قول برگو تا
در
حجاز آيي
گفتا تو ناسپاسي تو مس ناشناسي
در
شک و
در
قياسي زين ها که مي نمايي
تو خود عزيز ياري پيوسته
در
کناري
در
بزم شهرياري بيرون ز جان و جايي
بوي کباب داري تو نيز دل کبابي
در
تو هر آنچ گم شد
در
ماش بازيابي
صفحه قبل
1
...
167
168
169
170
171
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن