نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
مانده سرگردان چو آن طفل
در
آب
دست و پايي مي زنيم از اضطراب
آن نفس اي مشفق طفلان راه
از کرم
در
غرقه خود کن نگاه
رحمتي کن بر دل پرتاب ما
برکش از لطف و کرم
در
ز آب ما
صدر دين صديق اکبر قطب حق
در
همه چيز از همه برده سبق
آن همه
در
سينه صديق ريخت
لاجرم تا بود ازو تحقيق ريخت
سنگ زان بودي به حکمت
در
دهانش
نا به سنگ و هنگ هو گويد زفانش
ختم کرده عدل و انصافش به حق
در
فراست بوده بر وحيش سبق
هاي طاها
در
دل او هاي و هوست
فرخ آنک از هاي و هو درهاي هوست
چون نخستش حق نهد
در
دست دست
آخرش با خود برد آنجا که هست
کار ذي القربي به جان پرداخته
جان خود
در
کار ايشان باخته
هم پيامبر گفت
در
کشف و حجاب
حق نخواهد کرد با عثمن عتاب
چون علي از غيبهاي حق يکيست
عقل را
در
بينش او کي شکيست
در
ضميرش بود مکنونات غيب
زان برآوردي يد بيضا ز جيب
گاه
در
جوش آمدي از کار خويش
گه فرو گفتي به چه اسرار خويش
در
خلافت ميل نيست اي بي خبر
ميل کي آيد ز بوبکر و عمر
ميل اگر بودي
در
آن دو مقتدا
هر دو کردندي پسر را پيشوا
گر نمي آمد کسي
در
منع يار
جمله راتکذيب کن يا اختيار
او چو چنديني
در
آويزد به کار
حق ز حق ور کي برد اين ظن مدار
در
عمر گر ميل بودي ذره اي
کي پسر، کشتي به زخم دره اي
پاک از قشر روايت بود او
زانک
در
معجز درايت بود او
با حذيفه گفت اي صاحب نظر
هيچ مي بيني نفاقي
در
عمر
کو کسي کو عيب من
در
روي من
ميل نکند تحفه آرد سوي من
گر خلافت از هوا مي راندي
خويش را
در
سلطنت بنشاندي
شهر هاء منکر از حسام او
شد تهي از کفر
در
ايام او
بر تو گر اين خواجگي آيد به سر
زين غمت صد آتش افتد
در
جگر
چون عمر پيش اويس آمد به جوش
گفت افکندم خلافت
در
فروش
چون اويس اين حرف بشنيد از عمر
گفت تو بگذار و فارغ
در
گذر
تو بيفکن، هرک رابايد، ز راه
باز برگيرد شود
در
پيشگاه
عهده
در
گردنت صديق کرد
آن نه بر عميا که بر تحقيق کرد
من همي ننهادمي بي او به هم
پيش حق
در
جنت المأوي قدم
مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت
مرتضي بي او نمي شد
در
بهشت
گفت پنداري ز درد کار خويش
مرتضي
در
چاه گفت اسرار خويش
در
تعصب مي زند جان تو جوش
مرتضا را جان چنين نبود خموش
مرتضا را مي مکن بر خود قياس
زانک
در
حق غرق بود آن حق شناس
در
فضولي مي کني ديوان سياه
گوي بردي گر زفان داري نگاه
پيش يار غار، صديق جهان
هم براي جان او
در
باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان
در
پناه او شدند
گرنه
در
حق جان و دل گم دارمي
يک نفس پرواي مردم دارمي
چون نبودم تا که بودم خودشناس
ديگري را کي شناسم
در
قياس
چون بگشتي از گرامي تر کسي
پر گنه هستند
در
امت بسي
گر تو مي خواهي که کس را
در
جهان
از گناه امتت نبود نشان
آنچ ايشان کرده اند آن پيش گير
در
سلامت رو طريق خويش گير
يا قدم
در
صدق نه صديق وار
يا نه چون فاروق کن عدل اختيار
در
تعصب اين فضولي مي مکن
از سر خويش اين رسولي مي مکن
نيست
در
شرعت سخن تنها قبول
چه سخن گويي ز ياران رسول
نيست
در
من اين فضولي اي اله
از تعصب دار پيوستم نگاه
پاک گردان از تعصب جان من
گو مباش اين قصه
در
ديوان من
مرحبا اي هدهد هادي شده
در
حقيقت پيک هر وادي شده
ديو را
در
بند و زندان باز دار
تا سليمان را تو باشي رازدار
ديو را وقتي که
در
زندان کني
با سليمان قصد شادروان کني
صفحه قبل
1
...
1687
1688
1689
1690
1691
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن