167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • باز يوسف را نگر در داوري
    بندگي و چاه و زندان بر سري
  • پرده برگير آخر و جانم مسوز
    بيش ازين در پرده پنهانم مسوز
  • گم شدم در بحر حيرت ناگهان
    زين همه سرگشتگي بازم رهان
  • در ميان بحر گردون مانده ام
    وز درون پرده بيرون مانده ام
  • يا ازين آلودگي پاکم بکن
    يا نه در خونم کش و خاکم بکن
  • شد که تيغ آرد زند در گردنش
    پاره نان داد آن ساعت زنش
  • چون بيامد مرد با تيغ آن زمان
    ديد آن دل خسته را در دست نان
  • پادشاها در من مسکين نگر
    گر ز من بد ديدي آن شد اين نگر
  • پاره پاره خاک را در خون گرفت
    تا عتيق و لعل از و بيرون گرفت
  • در سجودش روز و شب خورشيد و ماه
    کرد پيشاني خود بر خاک راه
  • روز از بسطش سپيد افروخته
    شب ز قبضش در سياهي سوخته
  • مرغ گردون در رهش پر مي زند
    بر درش چون حلقه اي سر مي زند
  • چون دمي در گل دمد آدم کند
    وز کف و دودي همه عالم کند
  • گه سگي را ره دهد در پيشگاه
    گه کند از گربه اي مکشوف راه
  • چون فلک را کره اي سرکش کند
    از هلالش نعل در آتش کند
  • ناقه از سنگي پديدار آورد
    گاو زر در ناله زار آورد
  • گر کسي پيکان به خون پنهان کند
    او ز غنچه خون در پيکان کند
  • گه نهد بر فرق نرگس تاج زر
    گه کند در تاجش از شب نم گهر
  • هم زمينش خاک بر سر مانده است
    هم فلک چون حلقه بر در مانده است
  • جمله در توحيد او مستغرق اند
    چيست مستغرق که سحر مطلق اند
  • خاک ما گل کرد در چل بامداد
    بعد از آن جان را درو آرام داد
  • چون شناسا شد به عقل اقرار داد
    غرق حيرت گشت و تن در کار داد
  • چون زمين بر پشت گاو استاد راست
    گاو بر ماهي و ماهي در هواست
  • فکر کن در صنعت آن پادشاه
    کين همه بر هيچ مي دارد نگاه
  • مرد مي بايد که باشد شه شناس
    گر ببيند شاه را در صد لباس
  • در غلط نبود که مي داند که کيست
    چون همه اوست اين غلط کردن ز چيست
  • در غلط افتادن احول را بود
    اين نظر مردي معطل را بود
  • بام تو پر پاسبان، در پر عسس
    سوي تو چون راه يابد هيچ کس
  • گرچه در جان گنج پنهان هم تويي
    آشکارا بر تن و جان هم تويي
  • چون تويي جاويد در هستي تمام
    دستها کلي فرو بستي تمام
  • اي خرد سرگشته درگاه تو
    عقل را سر رشته گم در راه تو
  • جمله عالم به تو بينم عيان
    وز تو در عالم نمي بينم نشان
  • آفتاب از شوق تو رفته ز هوش
    هر شبي در روي مي ماليد گوش
  • بحر در شورت سرانداز آمده
    دامني تر خشک لب باز آمده
  • کوه را صد عقبه بر ره مانده
    پاي در گل تا کمر گه مانده
  • باد بي تو بي سر و پاي آمده
    باد در کف باد پيماي آمده
  • چند گويم چون نيايي در صفت
    چون کنم چون من ندارم معرفت
  • گر تو اي دل طالبي در راه رو
    مي نگر از پيش و پس آگاه رو
  • برتر از علمست و بيرون از عيانست
    زانک در قدوسي خود بي نشانست
  • ذره ذره در دو گيتي وهم تست
    هرچ داني نه خداست آن فهم تست
  • چيست جان در کار او سرگشته اي
    دل جگر خواري به خون آغشته اي
  • مي مکن چندين قياس اي حق شناس
    زانک نايد کار بي چون در قياس
  • در جلالش عقل و جان فرتوت شد
    عقل حيران گشت و جان مبهوت شد
  • چون جزو در هر دو عالم نيست کس
    با که سازد اينت سودا و هوس
  • اي خليفه زاده بي معرفت
    با پدر در معرفت شو هم صفت
  • چون رسيد آخر به آدم فطرتش
    در پس صد پرده برد از غيرتش
  • گنج در قعرست گيتي چون طلسم
    بشکند آخر طلسم و بند جسم
  • همچنين مي رو به پايانش مپرس
    در چنين دردي به درمانش مپرس
  • در بن اين بحر بي پايان بسي
    غرقه گشتند و خبر نيست از کسي
  • در چنين بحري که بحر اعظمست
    عالمي ذره ست و ذره عالمست