نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
در
عز عزلت آي که سيمرغ تا ز خلق
عزلت گرفت شاهي خيل الطيور يافت
عطار تا که بود تن خويش را مدام
در
تنگناي عالم خاکي نفور يافت
مرگ
در
آورد پيش وادي صدساله را
عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند
هر سر ماهي فتد نعل سمندش به راه
در
مه نو کن نگاه اينک نعل سمند
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود
در
حجاب
نيست ز سرگشتگي چون فلک خود پسند
گوهر عالم تويي
در
بن دريا نشين
پيش خسان همچو کوه بيش کمر بر مبند
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت
شايد اگر زابلهي کان بکند
در
خرند
چون مرگ
در
رسيد مقامات خوف رفت
وز بيم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
بيچاره منکري که
در
آن موسم رضا
از غايت سخط به علالا دراوفتاد
در
زير چرخ باد هوا ديد موج زن
چونان که نور ديده بينا دراوفتاد
مي گشت
در
ميانه وجه و قدم مدام
گاهي به پست و گاه به بالا دراوفتاد
چون
در
قدم رسيد همه شوق وجه داشت
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد
زلف برگير که خورشيد تو
در
سايه بماند
پسته بگشاي که ياقوت تو مرجان دارد
دلم از ظلم خط فستقيت مي خواهد
تا تظلم ز تو
در
درگه سلطان دارد
نقش بند چمن از نافه مشکين هر روز
اين جگرسوختگان بين که به
در
مي آرد
مهد خورشيد که زنجيره زرين دارد
هر مه از ماه نوش حلقه
در
مي آرد
خسروا خاطر عطار ز درياي سخن
نعت منثور تو
در
سلک درر مي آرد
عيسي نظمم و هر نظم که آرد دگري
در
ميان فضلا زحمت خر مي آرد
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت
در
بيدار گرد اي دل غافل که
در
جهان
همچون خران نيامده اي بهر خواب و خور
پنداشتي که ناگذراني تو
در
جهان
پندار تو بس است عذاب تو اي پسر
تو هم يقين بدان که تو را همچو کعبتين
در
ششدر فنا فکند چرخ پاک بر
در
وقت خشم از دلش آتش چنان جهد
کاندر سخن معاينه مي افکند شرر
در
وقت حقد اگر بودش بر حسود دست
قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر
چندين هزار دام بلا هست
در
رهت
خود را نگاه دار ازين دام پر خطر
جانم بسوخت چاره خموشي است چون کنم
چون
در
چنين مقام سخن نيست معتبر
زين پيش بوده ايد جگر گوشه جهان
اکنون چه شد که آب نداريد
در
جگر
از بيم قهر تو دل عطار خسته شد
از روي لطف
در
من دلخسته کن نظر
چيزي که ديدي از من آشفته روزگار
اي ناگزير از سر آن جمله
در
گذر
گرچه با شفقت بود مشاطه بي صد آبله
نيست ممکن
در
جهان دست عروسان را نگار
آنکه سر بر آسمان مي سود از خوبي خويش
ساعد سيمينش
در
زير زمين شد تارتار
اين همه گلهاي رنگارنگ از بيرون نکوست
کز درون خاک مي جوشند چون خون
در
تغار
کردگارا عفو کن جرمي که کردم
در
جهان
کز جهان بيرون نشد بسيار کس جز جرمکار
اي
در
غرور نفس به سر برده روزگار
برخيز و کارکن که کنون است وقت کار
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل
در
چشم تو نيفکند از عشق خويش خار
تو خود نشسته تا که کي آيد پديد شب
چون شمع جان خويش بسوزي
در
انتظار
برو خموش که
در
پيش چشم مشتي کور
چه سنگ ريزه فشاني چه لؤلؤ شهوار
چو خفتگان همه
در
زير خاک بي خبرند
خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار
نه همدمي نه دمي سرکشيده زير کفن
نه محرمي نه کسي روي کرده
در
ديوار
در
آن زمان شوي آگه که باز گيرندت
به پيش خلق جهان نردبان عمر از دار
هزار زلزله
در
جوهر زمين افتد
ز نعره لمن الملک واحد القهار
آنچه
در
قعر جان همي يابم
مغز هر دو جهان همي يابم
در
رهي اوفتاده ام که درو
نه يقين نه گمان همي يابم
غرق دريا چنان شدم که
در
آن
نه سر و نه کران همي يابم
چون نيم
در
سبب چرا گويم
شادي از زعفران همي يابم
طرفه خاري که عشق خود گل اوست
در
ره خاوران همي يابم
هرچه رفت ارچه من نيم بر هيچ
پاي خود
در
ميان همي يابم
هر کجا
در
دو کون دايره اي است
نقطه جمله جان همي يابم
عقل را آستين به خون
در
غرق
سر برين آستان همي يابم
خلق را
در
امور دنياوي
زيرک و خرده دان همي يابم
صفحه قبل
1
...
1682
1683
1684
1685
1686
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن