167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • در چشم زدي ز دست بر هم
    چشمت به کرشمه اي جهاني
  • من خاک توام مرا چنين خوار
    در خون مفکن به هر زماني
  • در عشق تو چست تر ز عطار
    مرغي نپرد ز آشياني
  • در عشق تو کار همه عشاق برآمد
    زيرا که خريدند به صد سود و زياني
  • عطار جگر سوخته را بود دل تنگ
    دل در سر کار تو شد او مانده زماني
  • گر مورچه اي در تو کوبد
    آني تو که ضايعش نماني
  • زنار و بت اندر بر ناقوس ومي اندر کف
    در داد صلاي مي از ننگ مسلماني
  • بگرفتم زنارش در پاي وي افتادم
    گفتم چکنم جانا گفتا که تو مي داني
  • هر گه که شود روشن بر تو که تويي جمله
    فرياد اناالحق زن در عالم انساني
  • يک قطره شراب در صبوحي
    باشد که به حلق ما چکاني
  • زان پيش خمار در سر آيد
    يک باده به دست ما رساني
  • نه ايوبم که چندين صبر دارم
    نيم يوسف که در چاهم نشاني
  • برون آمد گل زرد از گل سرخ
    مکن در باغ ويران باغباني
  • زهي عطار کز بحر معاني
    به الماس سخن در مي چکاني
  • خاک کوي توام تو مي داني
    خاک در روي من چه افشاني
  • سر مهر غم تو در دل من
    راز عشقت بس است پنهاني
  • دل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر
    چه شود اگر شرابي بر تشنگان رساني
  • در عشق تو گر بمرد عطار
    شد زنده دايم از معاني
  • شاهي خوب رويان ختم است بر تو اکنون
    بستان خراج خوبي در ملک کامراني
  • چون هر نفس لب تو جاني دگر ببخشد
    کس ننگرد به عمري در آب زندگاني
  • گر ز تو عطار خواست بوس و کناري
    هيچ منه داو در ميان که تواني
  • يک چند در انديشه روي تو نشستم
    معلوم نشد خود که چه چيزي به چه ماني
  • عطار عيان است که محتاج بيان است
    گر اهل عياني به چه در بند عياني
  • در تو پيمان نيست صد عاشق بمرد
    تا تو راي عهد و پيمان مي زني
  • هر زمان لاف وفايي مي زني
    آتشي در مبتلايي مي زني
  • بس که کردم آشنا در خون دل
    تا همه بر آشنايي مي زني
  • خويش و همسايه تو گرسنه وز پر طمعي
    نفروشي به کسي غله در انبار کني
  • مستراحي است جهان و اهل جهان کناسند
    به تعزز سزد ار در همه نظار کني
  • جگرم خون گرفت از غم آن
    که مبادا که در فراز کني
  • گه به دندان در عدن شکني
    گه به مژگان صف ختن شکني
  • هر گلي را که زينت چمن است
    ز سر طعنه در چمن شکني
  • پشت گرمي ز تير غمزه از آنک
    همه در روي و جان من شکني
  • هر نفسي روي خويش باز بپوشي به زلف
    تا دل عطار را در خفقان افکني
  • هر شبم سرمست در کوي افکني
    وز بر خويشم به هر سوي افکني
  • در خم چوگان خويشم هر زمان
    خسته و سرگشته چون گوي افکني
  • گر سخن گويم ز چين زلف تو
    از سر کين چين در ابروي افکني
  • ور کشد مويي دل از زلف تو سر
    حلق را در حلقه موي افکني
  • هر شبي عطار را تا وقت صبح
    عاشقي ديوانه در روي افکني
  • نگر تا اي دل بيچاره چوني
    چگونه مي روي سر در نگوني
  • چه مي گويم تو خود از خود نهاني
    که دو انگشت حق را در دروني
  • چو هر چه هست همه اصل خويش مي جويند
    ز شوق جمله ذرات در سفر بيني
  • اگر جهان همه از پس کني نمي دانم
    که در جهان ز دريغا چه بيشتر بيني
  • درين مصيبت و سرگشتگي محال بود
    که در زمانه چو عطار نوحه گر بيني
  • در ره گذرت جانا با خاک شدم يکسان
    تا بو که برون آيي بر رهگذرم بيني
  • تا در ره تو مويي هستيم بود باقي
    صد پرده از آن مويي پيش نظرم بيني
  • در حقيقت چو اوست جمله تو هيچ
    تو مجازي دو بيني و شنوي
  • چون تو در نقطه کشته باشي تخم
    نه همانا که دايره دروي
  • در سخن عطار اگر معجز نمود
    تو به اعجاز سخن مي نگروي
  • دل پراکنده روي از جام جم در آينه
    جز پراکنده نبيني از پي ماتم شوي
  • دگر هرگز نشان او نديدم
    که شد در بي نشاني پادشاهي