نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
سرگشته تحويلم
در
قالم و
در
قيلم
بنگر تو به زنبيلم هاده چه به درويشان
وان دم که بگويد ني
در
نيش هزار آري
بيگانگيش خويشي
در
مذهب بي خويشان
از غيب يکي لعلي
در
غار جهان آمد
وان لعل شده حيران
در
عزت کان من
در
زير نقاب شب اين زنگيکان را بين
با زنگيکان امشب
در
عشرت جان بنشين
در
سينه خيال او وان گاه غم و غصه
در
آب حيات او وانگه خطر مردن
در
خواب شود غافل از اين دولت بيدار
از پوست چه شيره بودت
در
فشريدن
در
کوچه کوران تو يکي روز گذشتي
افتاد دو صد خارش
در
ديده کوران
در
اين دريا چه کشتي و چه تخته
در
اين بخشش چه نزديکان چه دوران
در
و بام مرا دي مي شکستي
درآ امروز از
در
همچنين کن
اگر دوران دليل آرد
در
آن قال
تخلف ديده اي
در
روي او مال
شود ديده گذاره سوي بي سو
در
او انوار
در
انوار مي بين
گر
در
دل او نمي نشيند
خوش
در
دل ما نشسته است آن
در
عشق خوديم جمله بي دل
در
روي خوديم مست و حيران
در
ما نگريد و
در
رخ عشق
ما خواجه عجبتريم يا آن
ايمان عشق است و کفر ماييم
در
کفر نگه کن و
در
ايمان
در
آب حيات غسل کردن
در
وي تن خويش را بشستن
در
پوست من و تو همچو انگور
در
شيره کجا تو و کجا من
جان ها که پريد دوش
در
خواب
در
عالم غيب شد پريشان
دلبر بيگانه صورت مهر دارد
در
نهان
گر زبانش تلخ گويد قند دارد
در
دهان
لطف خود پيدا کند
در
آب باران ناگهان
باز
در
گلشن درآيد سر برآرد از زمين
آنک لاشرقيه بوده ست و لاغربيه
زانک شرق و غرب باشد
در
زمين و
در
زمان
آفتاب آفتابم آفتابا تو برو
در
چه مغرب فرورو باش
در
زندان من
چون نهد پا
در
دماغ سرکشان روزگار
در
زمان سجده کنان گردند همچون خادمان
عاشقان صورتي
در
صورتي افتاده اند
چون مگس کز شهد افتد
در
طغار دوغگين
شاه تبريزي کريمي روح بخشي کاملي
در
فرازي
در
وصال و ملک باز راستين
ابر چون ديد که
در
زير تتق خوبانند
برفشانيد نثار گهر و
در
عدن
ابر چون ديد که
در
زير تتق خوبانند
برفشانيد نثار گهر و
در
عدن
بس بديدم نقش ها
در
نور فقر
بس بديدم نقش جان
در
روش من
هر که او اندر دل نوح است رست
هر که
در
پستي است
در
دريا فکن
فرمود مشکلاتي
در
وي عجب عظاتي
خامش
در
زبان ها آن مي نيايد آسان
چون شد گرو گليمي بهر
در
يتيمي
با فتنه عظيمي تو دست
در
کمر کن
ماييم ذره ذره
در
آفتاب غره
از ذره خاک بستان
در
ديده قمر کن
جاني که برفروزد
در
عشق تو بسوزد
خواهي که تازه گردد
در
حوض کوثرش زن
زان جام بي دريغ
در
انديشه ها بريز
در
بيخودي سزاي دل خودپسند کن
در
مطبخ خدا اگرت قوت روح نيست
آن گاه سر
در
آخر اين گوسفند کن
در
مرغزار غيرت چون شير خشمگين
در
خونم اي دو ديده چرا مي کني مکن
در
طره هاش نسخه اياک نعبد است
در
چشم هاش غمزه اياک نستعين
چنگ به من درزدي چنگ مني
در
کنار
تار که
در
زخمه ام سست شود بگسلان
خانه خرابي گرفت ز آنک قنق زفت بود
هيچ نگنجد فلک
در
در
و دهليز من
مست جام حق شوم فاني مطلق شوم
پر برآرم
در
عدم برپرم
در
لامکان
گر
در
نعيمم
در
زر و سيمم
بي تو يتيمم درمان ما کن
مريخيم و جز خون نبود
در
طالع من
در
اختر من
آن کس که منم خاک
در
او
مي کوبد او بام و
در
من
خيز ببند آن
در
اما چه سود
قارع
در
گشت دو صد درشکن
اين
در
رحمت که گشادي مبند
اي
در
تو قبله هر ممتحن
در
نظرش روشني چشم من
در
رخ او باغ و تماشاي من
بر
در
من کيست که
در
مي زند
جان و جهان است و تمناي من
بسي خورشيد افلاکي نهان
در
جسم هر خاکي
بسي شيران غرنده نهان
در
صورت آهو
در
ميان هفت دريا دامن تو خشک کو
در
ميان هفت دوزخ عنصر تو سرد کو
در
درون عاريت هاي تن تو بخششي است
در
ميان جان طلب کان بخشش وهاب کو
در
خرابات حقيقت پيش مستان خراب
در
چنان صافي نبيني درد و خس و انساب کو
در
حساب فانيي عمرت تلف شد بي حساب
در
صفاي يار بنگر شبهت حساب کو
در
خلاصه عشق آخر شيوه اسلام کو
در
کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو
درخور
در
يتيمش کي شود آن هفت بحر
گر نظيرش هست
در
ارواح يا اجسام کو
ور
در
لطف ببستي
در
اوميد مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
اي بمرده هر چه جان
در
پاي او
هر چه گوهر غرقه
در
درياي او
در
نظاره عاشقان بوديم دوش
بر شمار ريگ
در
صحراي او
جست و جويي
در
دلم انداختي
تا ز جست و جو روم
در
جوي تو
مي دويد از هر طرف
در
جست و جو
چشم پرخون تيغ
در
کف عشق او
آب حيوان نه که
در
تاريکي است
بطلب
در
شب و مشتاب مرو
شمع بيدار نه
در
طشت زر است
به زمين
در
تو چو سيماب مرو
از بس که غرقه ام چو مگس
در
حلاوتت
پروا نباشدم به نظر
در
خصال تو
در
پيش شمس خسرو تبريز اي فلک
مي باش
در
سجود که اين شد کمال تو
خسرو جان شمس دين مفخر تبريزيان
در
دل تن عشق دل
در
دل دلدار تو
چو
در
مجلس آيم شراب است و نقل
چو
در
گلشن آيم بود عبهر او
چو
در
کان روم او عقيق است و لعل
چو
در
بحر آيم بود گوهر او
باشد سخي چون خايفي
در
غار ايثاري شده
صوفي چو بوبکري بود
در
مصطفي آويخته
آن چون نهنگ آيان شده دريا
در
او حيران شده
وين بحري نوآشنا
در
آشنا آويخته
خفاش
در
تاريکيي
در
عشق ظلمت ها به رقص
مرغان خورشيدي سحر تا والضحي پا کوفته
آه دريغ مغز تو
در
ره پوست باخته
آه دريغ شاه تو
در
غم مات ريخته
پس فکر چو بحر آمد حکمت مثل ماهي
در
فکر سخن زنده
در
گفت سخن مرده
روزه نم زمزم شد
در
عيسي مريم شد
بر طارم چارم شد او
در
سفر روزه
روزه کر و فر خود خوشتر ز تو برگويد
دربند
در
گفتن بگشاي
در
روزه
در
رسته بازاري هر جا بده اغياري
در
جانش زده ناري آن خوني آشفته
اي ماهي
در
آتش تو جانب دريا کش
اي پيشتر از عالم
در
وي سمکي بوده
در
دولت سلطاني گر ياوه شود جاني
يک جان چه محل دارد
در
خدمت جانانه
درپوش چنين خرقه مي گرد
در
اين حلقه
مانند دل روشن
در
پيشگه سينه
جبريل همي رقصد
در
عشق جمال حق
عفريت همي رقصد
در
عشق يکي ديوه
از گفتن اسرار دهان را تو ببسته
و آن
در
که نمي گويم
در
سينه گشاده
تا پرده برانداخت جمال تو نهاني
دل
در
سر ساقي شد و سر
در
سر باده
اين کيست بگوييد که
در
کون جز او نيست
شاهي به
در
خانه بواب رسيده
لاغري جان ز ذوقت آن چنان فربه شده
مي نگنجد
در
جهان
در
خويشتن پا کوفته
ذره ها اندر هوا و قطره ها
در
بحرها
در
دماغ عاشقانش باده و افيون شده
ساقي ماه رويي
در
دست او سبويي
از گوشه اي درآمد بنهاد
در
ميانه
در
جام رنج و شادي پوشيده اصل ما را
در
مغز اصل صافيم باقي بمانده درده
پنهان بود بهار ولي
در
اثر نگر
زو باغ زنده گشته و
در
کار آمده
در
وا شدم به جستن تو جانب فلک
در
وا نگشت ماندم دروا بسوخته
دست دل خويش را ديدم
در
خمره اي
گفتم خواجه حکيم چيست
در
اين خنبره
چو جوششي و بخاري فتاد
در
دريا
ز لذت نظرش رست
در
قفا ديده
در
دل نيفتد آتشي
در
پيش نايد ناخوشي
سر برنيارد سرکشي نفسي نماند اماره اي
آه چه ديوانه شدم
در
طلب سلسله اي
در
خم گردون فکنم هر نفسي غلغله اي
عشق و نياز و بندگي هست نشان زندگي
در
طلب تجليي
در
نظري و منظري
آب حيات جستني جامه
در
آب شستني
بر
در
دل نشستني تا بگشايدت دري
در
طرب و معاشقه
در
نظر و معانقه
فرض بود مسابقه بر دل هر مظفري
يک نفسي خموش کن
در
خمشي خروش کن
وقت سخن تو خامشي
در
خمشي تو ناطقي
در
قدم روندگان شيخ و مريد بي عدد
در
نفس يگانگي شيخ نه و مريد ني
صدق نهنده هم تويي
در
دل هر موحدي
نقش کننده هم تويي
در
دل هر مشبهي
در
شب ابرگين غم مشعله ها درآوري
در
دل تنگ پرگره پنجره باز مي کني
در
پي هر منوري هست يقين منوري
در
پي هر زمينيي مرتقب سماييي
خيالي بيند اين خفته
در
انديشه فرورفته
وگر زين خواب آشفته بجستي
در
نعم بودي
صفحه قبل
1
...
166
167
168
169
170
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن