نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
خاک سگان کوي تو عطار تا ابد
در
شرح راه عشق تو مقبل بمانده
عشق لب لعل تو هزار آتش
در
جان گدا و شاه افکنده
خط تو کزوست خون جان من
در
ديده عقل کاه افکنده
در
يک ساعت هزار آتش را
رويت به خط سياه افکنده
تو خسرو دلبران و روي تو
صد مشعله
در
سپاه افکنده
دل
در
سر زلف دلرباي تو
باري است به جايگاه افکنده
چون
در
دو کون کس را چشم يگانگي نيست
زان صد هزار حيرت اندر نظر نموده
اي جان پاکبازان
در
قعر هر دو عالم
مثل تو هيچ گوهر نه ديده نه شنيده
جان هاي عاشقانت چون مرغ بال بسته
در
زير دام دنيا بر بويت آرميده
آنجا که آتش تو بالا گرفته
در
دل
هم شمع جان نهاده هم صبح دل دميده
وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود
هم کوه پست گشته هم چرخ
در
رميده
گردون سالخورده بويي شنيده از تو
در
جست و جويت از جان چندان به سر دويده
تو فارغ از دو عالم مشغول خويش دايم
وز سختي ره تو کس
در
تو نارسيده
اي
در
حجاب عزت پنهان شده ز غيرت
ناديده گرد کويت مردان کار ديده
تو همچو آفتابي
در
پرده ها نشسته
يک آه عاشقانت صد پرده بر دريده
در
چشم ما نيايي گويي که نور چشمي
يا نور چشم جاني هم جاي خود گزيده
در
کشف سر عشقت گردن کشان دين را
سلطان غيرت تو بر خاک خوابنيده
عطار دوربين را اندر مقام وحدت
پروانه وار جانش
در
شمع تو پريده
اي گرد قمر خطي کشيده
دل
در
خط تو ز جان بريده
مشکي که بر خط تو گردي است
در
گرد خط تو نارسيده
در
قير خطت گرفت پايش
زان مي آيد به سر دويده
حاجت نبود به تيغ کشتن
در
پيش رخ تو ماه پاره
چه دريايي است اين درياي پر موج
همه
در
وي گم و از وي نشان نه
عجب کاري است کار سر معشوق
جهان از وي پر و او
در
جهان نه
همه دل پر ازو و دل درو محو
نشسته
در
ميان جان و جان نه
چون ز عطار بگذري کس را
در
صفاتت زبان شيرين نه
از عشق تو صد هزار آتش
در
سينه همي زند زبانه
در
عشق تو چون قدم توان زد
پيش قدمي صد آستانه
من کيم اندر جهان سرگشته اي
در
ميان خاک و خون آغشته اي
در
ازل گويي قلم رندم نبشت
کاشکي هرگز قلم ننبشته اي
چون شراب عشق
در
دل کار کرد
دل شد از کار جهان چون ساده اي
نيست اکنون
در
خرابات مغان
پيش او چون من به سر استاده اي
ماه را
در
مشک پنهان کرده اي
مشک را بر مه پريشان کرده اي
در
صفات حسن خود عطار را
تا که جان دارد ثناخوان کرده اي
خفته غفلت شدي مي نشناسي که تو
از پي هستي خويش
در
چه بلا مانده اي
بوي زلفت
در
جهان افکنده اي
خويشتن را بر کران افکنده اي
وز کمال نور روي خويشتن
آتشي
در
عقل و جان افکنده اي
وز فروغ لعل روح افزاي خويش
شورشي
در
بحر و کان افکنده اي
روز و شب از بهر عاشق خواندنت
نعره
در
کون و مکان افکنده اي
هر که را دردي است اندر عشق تو
خويشتن
در
پيش آن افکنده اي
در
بحر عشق عقل اگر راهبر بدي
هرگز کجا فتادي ازو برکناره اي
در
پرده وجود ز هستي عدم شوند
آنها که ره برند درين پرده پاره اي
در
هر هزار سال به برج دلي رسد
از آسمان عشق بدين سان ستاره اي
هر که
در
عقل لجوج خويش ماند
زين سخن خواند مرا ديوانه اي
مرغ اين اسرار را
در
حوصله
از دو عالم مي ببايد دانه اي
زان شرابي کان شراب عاشقانست
نيست
در
هر دو جهان پيمانه اي
در
عشق اگر سکينه پديد آيدت نکوست
ليکن به زهد هيچ نيرزد سکينه اي
بي تنگي دهانت جان مانده
در
مضيقي
بي آتش رخ تو دل گشته چون کبابي
آن چشمه اي که لعلت سيراب شد از آنجا
در
خلد هيچ حوري آنجا نيافت آبي
اي گنج آفرينش دلها خراب از تو
آرام گير با من چون گنج
در
خرابي
صفحه قبل
1
...
1676
1677
1678
1679
1680
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن