نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 1.18 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
چون برآيد صبح همچون آفتاب
زرد رويي
در
بدر دارم ز تو
همچو چنگي هر رگي
در
پرده اي
سوي دردي راه بر دارم ز تو
کوه غم برگير از جانم از آنک
دست با غم
در
کمر دارم ز تو
خيز اي عطار و سر
در
عشق باز
تا کي آخر دردسر دارم ز تو
قطره اشکم که آن را نيست حد
هست
در
هر قطره صد طوفان ز تو
ذره ذره
در
زمين و آسمان
چند خواهم داشتن ديوان ز تو
در
دو عالم نيست کاري با کسم
کز همه کس فارغم بيرون ز تو
تا به کي بر
در
نهم درانتظار
صد هزاران چشم چون گردون ز تو
تخت بنهادي ميان خون دل
تا بگردند اهل دل
در
خون ز تو
يک رهم يکرنگ گردان
در
فنا
چند گردم همچو بوقلمون ز تو
تا فريد از خويش بي اثبات گشت
محو شد
در
عالم بيچون ز تو
عطار به وصافي گرچه به کمال آمد
شد گنگ زبان او
در
وصف کمال تو
حلقه زلف توام دامي نهاد
تا به حلق آويختم
در
دام تو
گفته بودي کز توام بگرفت دل
جان بده تا خط کشم
در
نام تو
منتظر بنشسته ام تا
در
رسد
از پي جان خواستن پيغام تو
وام داري بوسه اي و از تو من
بيشتر دل بسته ام
در
وام تو
بوسه
در
کامت نگه دار و مده
گر بدين بر خواهد آمد کام تو
هست
در
هر دو جهان تا به ابد
همه پيدا و نهانم غم تو
گر درآيد به کنار تو فريد
در
ربايد ز ميانم غم تو
زان است شفق که طوطي چرخ
در
خون گردد ز خنده تو
دست گير آخر مرا از بي دلي
غرقه گشتم
در
بن درياي تو
من به جان سوختم بگو آخر
با شب و روز
در
چه کاري تو
از تو صد فتنه
در
جهان افتاد
فتنه جمله جهاني تو
اگر از من کنار خواهي کرد
روز و شب
در
ميان جاني تو
دل عطار
در
غمت ريش است
مرهمي کن اگر تواني تو
گرفتم صد هزاران علم
در
مويي بدانستي
چو مرگت سايه اندازد سر مويي چه داني تو
سر برون کن تا ببيني عالمي
هر يکي را شيوه اي
در
کوي تو
تا به کوي عقل و جان کردي گذر
معتکف شد عقل و جان
در
کوي تو
در
ميان جان و دل پنهان شدي
تا نيايد هيچ کس ره سوي تو
پشت گردانيد دايم از دو کون
تا ابد عطار
در
پهلوي تو
نه ز تو بگريختم از بيم سنگ
زانکه ديدم سنگ
در
پهلوي تو
شد زبان
در
وصف تو عطار را
درفشان چون حلقه لؤلؤي تو
در
رهت تا حشر دو سرگشته اند
روز رومي و شب هندوي تو
در
وادي غم تو دل مستمند ما
خالي نبود يک نفس از جستجوي تو
در
درون چون نافه آهوي حسن
خون جان ها مشک شد بر بوي تو
آسمان را چون زمين
در
حقه کرد
آرزوي حقه لؤلؤي تو
چون ز چشمت تيرباران
در
رسيد
طاق افتاديم از ابروي تو
ني که بنموديم صد سحر حلال
در
صفات نرگس جادوي تو
چون کند از توکسي پهلو تهي
چون همي هستند
در
پهلوي تو
اي مرقع پوش
در
خمار شو
با مغان مردانه اندر کار شو
يا برو از حلقه مردان دين
در
ميان حلقه کفار شو
يا منادي کن اناالحق
در
جهان
چون اناالحق گفته شد بر دار شو
چون حضورت نيست
در
مسجد دمي
بي مرقع گرد و با زنار شو
عاجزي
در
دين و زهد خويشتن
خيز و زين دين تهي بيزار شو
چند باشي
در
حجاب خويش تو
عالم تجريد را عطار شو
اي دل به ميان جان فرو شو
در
حضرت بي نشان فرو شو
چون نيست يقين که محض جاني
دم درکش و
در
گمان فرو شو
گر نيست به عز قرب راهت
در
بعد به رايگان فرو شو
عطار چه
در
مکان نشستي
برخيز و به لامکان فرو شو
در
کنج اعتکاف دلي بردبار کو
بر گنج عشق جان کسي کامگار کو
صفحه قبل
1
...
1674
1675
1676
1677
1678
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن