نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
همچو عطار
در
محيط وجود
به عنايت به شست آمده ايم
ما مي از کاس سعادت خورده ايم
در
ازل چندين صبوحي کرده ايم
عار از آن داريم ازين عالم که ما
در
کنار قدسيان پرورده ايم
از برون پرده ما را کس نديد
زانکه ما
در
اندرون پرده ايم
دست
در
عشقت ز جان افشانده ايم
و آستيني بر جهان افشانده ايم
اي بسا خونا که
در
سوداي تو
از دو چشم خون فشان افشانده ايم
وي بسا آتش که از دل
در
غمت
از زمين تا آسمان افشانده ايم
ما ز عشقت آتشين دل مانده ايم
دست بر سر پاي
در
گل مانده ايم
چون ز عشقت هيچ مشکل حل نشد
دايما
در
کار مشکل مانده ايم
رشته چو يکتاست
در
اصلي که هست
پس ز براي چه دوتا مانده ايم
در
خم چوگان سر زلف تو
گوي صفت بي سر و پا مانده ايم
تا
در
رسد اين مي تو اي عطار
حالي ز بي مي ملاحي ايم
سالها بر مرکب فکرت مدام
در
ره سوداي تو مي باختيم
خود تو
در
دل بودي و ما از غرور
يک نفس با تو نمي پرداختيم
چون ز جانان آتشي
در
جان فتاد
جان خود چون عود مجمر سوختيم
چون نيامد بر سر غربيل هيچ
پاي
در
گل خاک بر سر ريختيم
گرچه ما زيرک ترين مرغي بديم
ليک
در
دامش به حلق آويختيم
در
جهان جان حقيقت بين شديم
وز جهان تن قدم برداشتيم
در
خرابي همچو عطار از کمال
گنج راحت بي الم برداشتيم
تا هست شديم
در
بقاي تو
از هستي خويشتن فنا گشتيم
زانگه که به عشق اقتدا کرديم
در
عالم عشق مقتدا گشتيم
چون محرم عشق تو نيفتاديم
در
زير زمين چو توتيا گشتيم
ما ترک مقامات و کرامات گرفتيم
در
دير مغان راه خرابات گرفتيم
دعوي دو کون از دل خود دور فکنديم
پس
در
ره جانان پي اسرار گرفتيم
اي بس که چو پروانه پر سوخته از شمع
در
کوي رجا دامن پندار گرفتيم
سر مويي ز زلف خود نموديم
جهان را
در
بسي غوغا نهاديم
دل عطار را
در
عشق اين راه
چه گويي بي سر و بي پا نهاديم
ما را ز دو کون نيم جان بود
در
عشق تو هم به تو سپرديم
بس شب که چو شمع
در
فراقت
دل پر آتش به روز برديم
اي ساقي جان بيا که ديري است
تا
در
پي نيم جرعه درديم
تا دردي درد او چشيديم
دامن ز دو کون
در
کشيديم
چه خاک و چه آب کانچه ماييم
در
پرده غيب ناپديديم
دردا که درين باديه بسيار دويديم
در
خود برسيديم و بجايي نرسيديم
بويي به مشام ما رسيده است
دير است که ما
در
انتظاريم
نه پرده ز پيش ما برافتد
نه
در
پس پرده مرد کاريم
در
گلخن تيره سر فرو برده
گاهي مستيم و گاه هشياريم
با وسوسه هاي نفس شيطاني
در
حضرت حق چه مرد اسراريم
در
راه يگانگي و مشغولي
فارغ ز دو کون همچو عطاريم
مويي اگر همه خلق
در
من نگه نکنند
مويي تمام بود زان زلف عنبريم
گر دي به صومعه
در
، مرد خليل بدم
امروز پيش مغان چون گبر آزريم
چون شد يقين ما که تويي اصل هرچه هست
در
پرده يقين به گمان باز ننگريم
در
کوي تو دو اسبه بتازيم مردوار
هرگز به مرکب و به عنان باز ننگريم
در
ره عشق تو چون جان زحمت است
لاجرم بي زحمت جان مي زيم
در
اميد و بيم عشقت همچو شمع
گاه خندان گاه گريان مي زيم
همچو غنچه از سر تر دامني
غرق خون سر
در
گريبان مي زيم
همچو عطار از جهان فارغ شده
سر نهاده
در
بيابان مي زيم
اي صدف لعل تو حقه
در
يتيم
عارض تو بي قلم خط زده بر لوح سيم
روح دهن مانده باز
در
سر زلفت مدام
عقل ميان بسته چست بر سر کويت مقيم
اگر
در
جمع قرايان نشينيم
ز سر تا پاي قرايي بباشيم
چو
در
درياي بي پايان فتاديم
همان بهتر که دريايي بباشيم
صفحه قبل
1
...
1670
1671
1672
1673
1674
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن