نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
خود ز خونابه چشمم نفسي
نتوانم که به تو
در
نگرم
گر به روز اشک چو
در
مي بارم
مي بر آيد دل پر خون ز برم
گفتم که گوش دار ز عطار يک سخن
گفتا خمش که سر به سخن
در
نياورم
در
بحر نيلي فلک افتد هزار جوش
گر يک خروش از دل پر غم برآورم
در
ميان پيرهن مانند شمع
خون خود خندان و گريان مي خورم
تا نداند سر من تردامني
خون دل سر
در
گريبان مي خورم
درنگر اي جان که
در
جشن وفا
جام جم از دست جانان مي خورم
زير بار ستمت مي ميرم
روي
در
روي غمت مي ميرم
در
بن اين خاکدان عالم غدار
اشک فشان همچو شمع چند گدازم
چون نفسي ديگرم ز عمر امان نيست
اين نفسي چند
در
هوس به چه تازم
چو گل يک روزه
در
ميانه صد خار
بر سر پايم نشسته سر چه فرازم
گفتي به مگوي سر عشقم
در
معرض اين خطر چه سازم
ترسم که اگر سوخته خواهند من خام
در
آتش عشق افتم و دشوار بسوزم
بوي جگر سوخته خواهي ز دم من
در
سوختگي تا که چو عطار بسوزم
گفته اي زارت بخواهم سوختن
آتش شوق تو
در
جان مي بسم
ساقيا
در
ده شرابي آشکار
کز دلي پر کفر پنهان مي بسم
صد خون دارم اگر به خون خويش
در
بند هزار خون بها باشم
گفتم به بر من آي تا يکدم
در
پيش تو ذره هوا باشم
گفتي که چو باد و دم رسد کارت
من با تو
در
آن دم آشنا باشم
ني ني که تو باش
در
بقا جمله
کان اوليتر که من فنا باشم
عطار اگر فنا شوم
در
تو
گر باشم و گر نه پادشا باشم
دامن دل از تو
در
خون مي کشم
ننگري اي دوست تا چون مي کشم
از رگ جان هر شبي
در
هجر تو
سوي چشم خونفشان خون مي کشم
متحير شدم نمي دانم
کين چه درد است
در
نهاد دلم
ميم
در
ده تهي دستم چه داري
که از خون جگر پر گشت جامم
مي نيايد ز جهان هم نفسي
در
نظرم
گرچه بسيار ز هر سوي نظر گردانم
نيست
در
مذهب من هيچ به از تنهايي
گر بسي بنگرم و مسئله برگردانم
چون عاشق غم کش را
در
خاک کني پنهان
بر خويش نظر آري پيدا نکني دانم
گفتي که جفا کردم
در
حق تو اي عطار
آخر همه کس داند کانها نکني دانم
چون راز دل از اشکم پنهان به نمي ماند
در
پرده يک رازم محرم نکني دانم
حل اين مشکلم که افتادست
در
خلا و ملا نمي دانم
وانچه
در
اصل و فرع جمله تويي
يا منم جمله يا نمي دانم
چشم دل را که نفس پرده اوست
در
جهان توتيا نمي دانم
آنچه عطار
در
پي آن رفت
اين زمان هيچ جا نمي دانم
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمي دانم
به تاريکي
در
افتادم ره روشن نمي دانم
زانگاه که عطار تو را تنگ شکر خواند
در
وصف تو شعرم ز شکر باز ندانم
مرا مبشول مويي زانکه
در
عشق
چنان غرقم که مويي مي ندانم
چنانم
در
خم چوگان فگنده
که پا و سر چو گويي مي ندانم
شدم
در
کوي اهل دل چو خاکي
که به زين کوي کويي مي ندانم
مرا جانان فروشد
در
غمت جان
اگرچه جان معين مي ندانم
چنان
در
عشق تو سرگشته گشتم
که جانم گم شد و تن مي ندانم
فرو رفتم
در
اين وادي کم و کاست
تو مي داني اگر من مي ندانم
تا عشق تو
در
نوشت لوحم
مانند قلم به سر دوانم
وين ملک که گشت ملک عطار
در
عالم بي نشان برانم
تا دور فتاده ام من از تو
در
ششدره صد امتحانم
ليکن دل و جان و عقل
در
تو
گم گشت همه به يک زمانم
از
در
جان درآي تا جانم
همچو پروانه بر تو افشانم
در
حضور چنان وجود شگرف
چون نمانم به جمله من مانم
ولي ترسم که
در
خون سرشکم
شوي غرقه من از تو دور مانم
تو هستي
در
ميان جانم و من
ز شوق روي تو جان بر ميانم
صفحه قبل
1
...
1668
1669
1670
1671
1672
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن