نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.17 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
دو چشمش بين خيال يار ما
رقص رقصان
در
سواد آن بصر
هر بسته اي که باشد امروز برگشايد
دل
در
مراد پيچد چون باز
در
کبوتر
نه
در
وفات گذارد نه
در
جفا دلدار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
دويد
در
پي آب و نيافت غير سراب
دويد
در
پي نور و نيافت الا نار
وگر دريد به سهوش بدوزدش
در
حال
در
او دمد دم جان و بگيردش به کنار
مجوي شادي چون
در
غمست ميل نگار
که
در
دو پنجه شيري تو اي عزيز شکار
چو شمس مفخر تبريز
در
سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد
در
دوار سفر
همه ز افلاک عشق
در
ترسند
وان فلک
در
غم تو ترسانتر
خيره
در
آن آب بماندست سنگ
کوش بغلطاند
در
سيل بار
در
کف عشقست مهار همه
اشتر مستيم
در
اين زير بار
در
بزد از تشنگي و آب خواست
آمد از آن خانه يتيمي به
در
اگر کي
در
فرينداش يوقسا ياوز
اوزن يلداسنا بو
در
قلاوز
چو اسماعيل قربان شو
در
اين عشق
که شب قربان شود پيوسته
در
روز
در
موسم عجوز چو
در
باغ جان روي
بنمايد آن عجوز ز هر گوشه صد تموز
آن گفته پليدت
در
روي شدت پديدت
پيدا بود خبيثي
در
روي و رنگ ناکس
ابتر بود عدوش وان منصبش نماند
در
ديده کي بماند گر درفتد
در
او خس
در
اين مقام خليلست و بايزيد حريف
بگير جام مقيم و
در
اين مقام مترس
باشد بودش سکته
در
گور نبايد کرد
زين آب خضر يک کف
در
حلق چکانيدش
اي مستي هوش آخر
در
مهر بجوش آخر
در
وصل بکوش آخر اي صبح وصالت خوش
چونک يک گوشه رداي مصطفي آمد به دست
آنک بد
در
قعر دوزخ
در
جنان آوردمش
دوش رفتم
در
ميان مجلس سلطان خويش
بر کف ساقي بديدم
در
صراحي جان خويش
در
هر آن زندان که درتابد رخش
کس نماند
در
همه زندان ترش
در
حرم خندان بود سلطان وليک
مي نمايد خويش
در
ديوان ترش
در
عشق آتشينش آتش نخورده آتش
بي چهره خوش او
در
خوش هزار ناخوش
بيا که جان و جهان
در
رخ تو حيرانست
بيا که بوالعجبي نيک
در
جهان سماع
قلندر هست
در
کشتي نشسته
روان
در
را و از رفتار فارغ
در
اين حيرت بسي بيني
در
اين راه
ز کشتي و ز دريابار فارغ
در
ميان ريگ سوزان
در
طريق باديه
بانگ هاي رعد بيني مي زند سقاي عشق
بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو
بگذار منجم را
در
اختر و
در
فالک
تو صحراي دل بين
در
آن قطره خون
زهي دشت بي حد
در
آن کنج تنگ
گل آن جهانيست نگنجد
در
اين جهان
در
عالم خيال چه گنجد خيال گل
خداي را بنگر
در
سياست عالم
عقول را بنگر
در
صناعت انمل
گه
در
طواف آتشم گه
در
شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم
امروز همچون آصفم شمشير و فرمان
در
کفم
تا گردن گردن کشان
در
پيش سلطان بشکنم
خون روي را ريختم با يوسفي آميختم
در
روي او سرخي شوم
در
موش باريکي شوم
باز
در
اسرار روم جانب آن يار روم
نعره بلبل شنوم
در
گل و گلزار روم
زانک دلم هر نفسي دنگ خيال تو بود
گر طربي
در
طربم گر حزني
در
حزنم
همه بازان عجب ماندند
در
آهنگ پروازم
کبوتر همچو من ديدي که من
در
جستن بازم
پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم
در
حلقه آن مستان
در
ميمنه بنشستم
در
مجلس آن رستم
در
عربده بنشستم
صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم
در
کاس تو افتادم کز باده تو شادم
در
طاس تو افتادم چون مهره آن نردم
در
زير قبا جانا شمعي پنهان داري
خواهي که زني آتش
در
خرمن و انبارم
تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان
در
دست تو
در
گردش سرگشته چو پرگارم
ماننده مريخي با ماه و فلک خشمم
وز چرخ کله زرين
در
ننگم و
در
عارم
رو آر گر انساني
در
جوهر پنهاني
کو آب حيات آمد
در
قالب همچون خم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دايم
در
حالت آرامش
در
شورش و غوغا هم
در
منزل اول به دو فرسنگي هستي
در
قافله امت مرحوم رسيديم
گفتند
در
اين دام يکي دانه نهاده ست
در
دام چنانيم که ما دانه ندانيم
گفتي که جدا مانده اي از بر معشوق
ما
در
بر معشوق ز انده
در
امانيم
خورشيد جهاني تو و ما ذره پنهان
درتاب
در
اين روزن تا
در
نظر آييم
در
روزن من نور تو روزي که بتابد
در
خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستيم
در
فرقت و
در
شور بس انگشت گزيديم
در
نيرب شاهانه بديديم درختي
در
سايه آن شسته و درواي دمشقيم
که
در
هفتم زمين با تو بلندم
که
در
هفتم فلک بي روت پستم
در
اين تيزاب که چون برگ کاه است
به مشتي گل
در
او بنياد کردم
ايا ياري که
در
تو ناپديدم
تو را شکل عجب
در
خواب ديدم
منم همراز تو
در
حشر و
در
نشر
نه چون ياران دنيا ميزبانم
در
خواب سخن نه بي زبان گويند
در
بيداري من آن چنان گويم
گر سايه من
در
اين جهان است
غم نيست که من
در
آن جهانم
در
خانه حسن بود ماهي
رفتيمش و بام و
در
گرفتيم
مي خرامد جان مجلس سوي مجلس گام گام
در
جبينش آفتاب و
در
يمينش جام جام
ديده پردرد بودم دست
در
عيسي زدم
خام ديدم خويش را
در
پخته اي آويختم
در
معاني گم شدستم همچنين شيرينتر است
سوي صورت بازنايم
در
دو عالم ننگرم
چون بديدم صبح رويت
در
زمان برخيستم
گرم
در
کار آمدم موقوف مطرب نيستم
در
تن مرد مجاهد
در
ره مقصود دل
هست بهتر از حيات صد هزاران جان صيام
چونک
در
باغت به زير سايه طوبيستم
گرم
در
کار آمدم موقوف مطرب نيستم
به تو ديوار نمايم سوي خود
در
بگشايم
به ميان دست نباشد
در
و ديوار برآرم
شمس تبريز چو
در
باغ صفا رو بنمود
زود
در
گردن عشقش همه آونگ شويم
کي شود بحر کيهان زير خاشاک پنهان
گشته خاشاک رقصان موج
در
زير و
در
بم
خون شدم جوشيده
در
رگ هاي عشق
در
دو چشم عاشقانش نم شدم
بنده صورت آنم که از او
روز و شب
در
گل و
در
گلزارم
گلم ار چند که خارم
در
پاست
يوسفم گر چه
در
اين زندانم
در
وصال شب او همچو نيم
قند مي نوشم و
در
افغانم
زر با خاک درآميخته ام
باش
در
کوره روم
در
کانم
گم کنم خويش
در
اوصاف ملک
من
در
اوصاف بشر مي نروم
رفتم ز دست خود من
در
بيخودي فتادم
در
بيخودي مطلق با خود چه نيک شادم
اي خاک
در
چه فکري خاموشي و مراقب
گفتا که
در
درونه باغ و بهار دارم
بگذر از اين عناصر ما را خداست ناصر
در
سر خمار دارم
در
کف عقار دارم
در
لطف همچو شيرم اندر گلو نگيرم
تا
در
غلط نيفتي گر شور چون پنيرم
اي لطف بي کناره خوش گير
در
کنارم
چون
در
بر تو ميرم نغز است رستخيزم
جبريل پرده دار است مردان درون پرده
در
حلقه شان نگينم
در
حلقه چون درآيم
در
عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند ليک چون تو
در
خواب هم نديديم
ما طبع عشق داريم پنهان آشکاريم
در
شهر عشق پنهان
در
کوي عشق فاشيم
در
خود و
در
زره چو نهان شد عجوزه اي
گويد که رستم صف پيکار امجديم
اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا
در
ما که
در
وفاي تو چون کوه مرمريم
در
پي سرناي عشق تيزدم و دلنواز
کز رگ جان همچو چنگ بهر تو
در
نالشيم
ميان حلقه به ظاهر تو
در
دوار مني
ولي چو درنگرم نيک
در
دوار توام
اگر چه
در
چه پستم نه سربلند توام
وگر چه اشتر مستم نه
در
قطار توام
غلط مشو چو وحل
در
رويم ديگربار
که برقرارم و زين روي پوش
در
عارم
گر خيال تو
در
فنا يابم
در
زمان سوي مرگ بشتابم
در
فراق جمال او ما را
جسم ويران و جان
در
او چون بوم
بس که بسي نکته عيسي جان
در
دل و
در
گوش خر اسپوختم
همچو کلوخي که
در
آب افکني
باز شود آب
در
آن دم ز هم
من پنهان
در
دل و دل هم نهان
زانک
در
اين هر دو صدف گوهرم
ناله سرناي تو
در
جان رسيد
در
پي سرناي تو بازآمديم
امشب
در
اين گفتارها رمزي از آن اسرارها
در
پيش بيداران نهد آن دولت بيدار من
چون يوسف پيغامبري آيي که خواهم مشتري
تا آتشي اندرزني
در
مصر و
در
بازار من
دانه نمود دام تو
در
نظر شکار دل
خانه گرفت عشق تو ناگه
در
جوار جان
اي قاعده مستان
در
همدگر افتادن
استيزه گري کردن
در
شور و شر افتادن
در
شرق خداوندي شمس الحق تبريزي
آيند و روند اين ها
در
هر چمن و بستان
صفحه قبل
1
...
165
166
167
168
169
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن