نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
در
ميانم با غم عشقش چو شمع
گرچه چون اشک از کناري مانده ام
بي گل رويش
در
ايام بهار
چون بنفشه سوکواري مانده ام
ديده ام ميگون لب آن سنگدل
سنگ بر دل
در
خماري مانده ام
چون دهان او نهان شد آشکار
در
نهان و آشکاري مانده ام
گه به دربند رهي دور و دراز
گه به چين
در
اضطراري مانده ام
زلف چون دربند روم روي اوست
من چرا
در
زنگباري مانده ام
مي شمارم حلقه هاي زلف او
در
شمار بي شماري مانده ام
روزگاري مي برم
در
زلف او
بس پريشان روزگاري مانده ام
راستي آن است که از هيچ وجه
من نه درين و نه
در
آن بوده ام
هيچ نمي دانم و
در
عمر خويش
منتظر يک همه دان بوده ام
روي تو
در
حسن چنان ديده ام
کاينه هر دو جهان ديده ام
هست
در
آيينه نشان صد هزار
واينه فارغ ز نشان ديده ام
يک همه دان
در
دو جهان کس نديد
چون دو جهان يک همه دان ديده ام
جمله مردان جهان ديده را
در
غم اين نعره زنان ديده ام
در
گوشه اي نشسته بسي خون بخورده ام
بر جايگه فسرده بسي ره بريده ام
هر روز
در
خزانه عطار کمتر است
دري که از سفينه دانش گزيده ام
از بي نمکي و بي قراري
در
سيخ جهد که من کبابم
در
پاي فتاده ام چو زلفت
زين بيش چو زلف خود متابم
در
صفات لبت از غايت عجز
عقل را کند زبان مي يابم
آنچه از خلق نهان مي جستم
در
جمال تو عيان مي يابم
گر دين و دلم ز دست شد شايد
چون حلقه زلف توست
در
دستم
دست آويزي نکو به دست آمد
در
زلف تو دست تا بپيوستم
در
سينه دريچه اي پديد آمد
بسيار بر آن دريچه بنشستم
طاقت چو نداشتم شدم غرقه
زان صيد که اوفتاد
در
شستم
خود تو داني کز اشتياق تو بود
در
دو عالم به هرچه پيوستم
دوش عشقت درآمد از
در
دل
من ز غيرت ز پاي ننشستم
گفت بنشين و جام و جم
در
ده
تا ز جام جمت کني مستم
چون شوم من وراي هر دو جهان
ماه و ماهي فتاد
در
شستم
چو
در
لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم
خرقه را زنار کردم، خانه را خمار کردم
گوشه
در
باز کردم، زان ميان مردانه جستم
دي
در
صف اوباش زماني بنشستم
قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم
در
صومعه صوفي چه شوي منکر حالم
معذور بدار ار غلطي رفت که مستم
ملامت آن زمان بر خود گرفتم
که دل
در
مهر آن دلدار بستم
چند گويم ز خود که
در
ره عشق
جرعه اي خوردم و ز خود رستم
ساقيا درد درد
در
ده زود
که به يک درد توبه بشکستم
هرچه کردم به عمرهاي دراز
زان همه حسرت است
در
دستم
صد هزاران سود کردم
در
دو کون
گر ز عشق تو زياني داشتم
در
صفات روي چون خورشيد او
سر مگر بر آسماني داشتم
چون نديدم خويش را
در
خورد او
اين مصيبت هر زماني داشتم
بر تن عطار هر مويي که بود
در
خروشي و فغاني داشتم
مردم آبي چشمم را درين درياي اشک
گاه
در
خون غوطه گاه از آه منبر يافتم
کي نمايد آب رويم
در
چنين دريا که من
روي خود چون مرد درياي مزعفر يافتم
منت ايزد را که اين دريا اگر آبم ببرد
در
عوض چشمم ازو درياي گوهر يافتم
گرچه درياي فلک را گوهر بسيار هست
دايمش
در
جنب اين دريا محقر يافتم
چون درافتادم به پندار بقا
در
بقا خود را پريشان يافتم
خود چه بحر است اين که
در
عمري دراز
هرگزش نه سر نه پايان يافتم
شمع هاي عشق از سوداي دوست
در
دل عطار سوزان يافتم
ديده اخترشمار من ز تيزي نظر
سفت هر گوهر که
در
درياي گردون يافتم
مردم چشمم که شبرنگش طبق مي آورد
گرم مي تازد از آتش غرقه
در
خون يافتم
نيز دريا را کنار خشک نتوان يافتن
زانکه چون دريا کنار از
در
مکنون يافتم
صفحه قبل
1
...
1665
1666
1667
1668
1669
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن