نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
عشق را جاني ببايد بيقرار
در
ميان فتنه سر غوغاي عشق
جمله چون امروز
در
خود مانده اند
کس چه داند قيمت فرداي عشق
ديده اي کو تا ببيند صد هزار
واله و سرگشته
در
صحراي عشق
در
جهان شوريدگان هستند و نيست
هر که او شوريده شد شيداي عشق
در
نشيب نيستي آرام گير
تا برآرندت به سر بالاي عشق
خيز اي عطار و جان ايثار کن
زانکه
در
عالم تويي مولاي عشق
اي عشق تو با وجود هم تنگ
در
راه تو کفر و دين به يک رنگ
در
عشق تو هر که نيست قلاش
دور است به صد هزار فرسنگ
اي
در
ره حل و عقد عشقت
پيران هزار ساله اطفال
مرغ تو منم که تا که هستم
در
عشق تو مي زنم پر و بال
در
عشق گريز همچو عطار
تا باز رهي ز جاه و از مال
زهي
در
کوي عشقت مسکن دل
چه مي خواهي ازين خون خوردن دل
از آن روزي که دل ديوانه توست
به صد جان من شدم
در
شيون دل
چو عشقت آتشي
در
جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل
هر تابش مهت را مهري هزار
در
سر
هر تير ترکشت را صد کينه توز حاصل
روي تو بود روزي خطت گرفت نيمي
ملکي ز خطت آمد
در
نيمروز حاصل
ناخوشت مي آيد اما چون کنم
عشق نبود
در
خوش آمد والسلام
جان عطار از سپاه سر عشق
در
دو عالم شد سپهبد والسلام
در
دلم آتش فکن از مي که مي
آينه دل بزدود اي غلام
روي زمين گر همه ملک تو شد
در
پي تو مرگ چه سود اي غلام
بر دل عطار فلک هر نفس
صد
در
اندوه گشود اي غلام
چند باشي بر اميد دانه اي
همچو مرغي مانده
در
دام اي غلام
چند باشي
در
ميان خرقه گير
تازه گردان زود اسلام اي غلام
هر که او
در
عشق بي آرام نيست
کي تواند يافت آرام اي غلام
بس که بريزد گل نازک ز باد
ما شده
در
خاک دژم اي غلام
در
نگر و خلق جهان را ببين
روي نهاده به عدم اي غلام
چون همه
در
معرض محو آمدند
محو شوي زود تو هم اي غلام
هيچ کارم نيست جز اندوه تو
روز و شب پيوسته
در
کار توام
گفته اي کم گير جان
در
عشق من
کم گرفتم چون گرفتار توام
بي تو با چشم خون فشان همه شب
در
غم لعل درفشان توام
چون زنم
در
هواي تو پر و بال
که نه من مرغ آشيان توام
نيست چون زلف تو سر خويشم
گرچه چون زلف
در
قفاي توام
از همه فارغم که
در
دو جهان
مي نيايد به جز رضاي توام
ني که از خطت زبانم شد ز کار
زان چنين دايم زبان
در
بسته ام
تو چنين پسته دهان و من ز شوق
گرچه مي سوزم دهان
در
بسته ام
آشکارا خون دل بگشاده ام
تا به زلفت دل نهان
در
بسته ام
پر گره دانست زلف تو که من
دل به زلفت هر زمان
در
بسته ام
چون جهان آراي ديدم روي تو
چشم از روي جهان
در
بسته ام
گر بسوزد همچو خاکستر دو کون
نگسلم از تو چنان
در
بسته ام
تا بلاي ناگهان ديدم ز هجر
رخت رحلت ناگهان
در
بسته ام
چون توشه وصال توام دست مي نداد
در
پا فتاده گوشه هجران گرفته ام
آن راه چشمه
در
ظلمات دو زلف توست
يارب رهي چه دور و پريشان گرفته ام
چون خشک سال وصل تو
در
کون ديده ام
از ابر چشم عادت طوفان گرفته ام
توبه من چون بود هرگز درست
کز ملامت
در
شکست افتاده ام
بي خودم کن ساقيا بگشاي دست
زانکه
در
خود پاي بست افتاده ام
اين زمان عطار و يک نصفي شراب
کز زمان
در
نصف شست افتاده ام
قصه جانم چو کس مي نشنود
غصه بسيار
در
دل کرده ام
چون نمي يارم شدن مطلق به خويش
خويشتن را
در
سلاسل کرده ام
دل چو
در
انگشت رحمان داشتم
شير از انگشت رحمان خورده ام
بي دل و بي قراري مانده ام
زانکه
در
بند نگاري مانده ام
صفحه قبل
1
...
1664
1665
1666
1667
1668
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن