نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
نيم ترک چرخ
در
سر گشت از آنک
بو که بر ترک کلاهت نرسدش
زن صفت هرگز نبيند آستانش
مرد جان
در
آستين مي بايدش
در
ره عشقش چو آتش گرم خيز
زانکه آتش همنشين مي بايدش
اوست شاه تاج بخش اما اياز
در
ميان پوستين مي بايدش
دست کس بر دامن او کي رسد
ليک خلقي
در
کمين مي بايدش
ز جان بيزار شو
در
عشق جانان
اگر خواهي به جاي جان گزيدش
بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش
داني که کجا شد دل
در
زلف نگونسارش
جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو
بگذار
در
آن دردش وز دست بمگدازش
چون نيست وصالت را
در
کون خريداري
عطار کجا افتد يک ذره سزاوارش
زيرا که به چشم او توان ديد
در
آينه همه جهانش
هر مرد که نيست امتحانش
خوابي و خوري است
در
جهانش
مي خفتد و مي خورد شب و روز
تا مغز بود
در
استخوانش
مردي که تو را به خويش خواند
در
حال ز پيش خود برانش
اي ز عشقت اين دل ديوانه خوش
جان و دردت هر دو
در
يک خانه خوش
من چنان
در
عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش
دل بسي افسانه وصل تو گفت
تا که شد
در
خواب ازين افسانه خوش
مي شد سر زلف
در
زمين کش
چون شرح دهم تو را که آن خوش
صورت خويش را مکن صافي
يک زمان
در
صفاي معني کوش
سعي کن
در
عمارت دل و جان
که نيايد به کارت اين تن و توش
راه غير خدا مده
در
دل
بار نفس و هوا منه بر دوش
عاشقي يک دم از طلب منشين
تا نگيري حريف
در
آغوش
صد پير قوي به حلقه مي داشت
زان حلقه زلف حلقه
در
گوش
آمد بر من شراب
در
دست
گفتا که به ياد من کن اين نوش
در
پرده اگر حريف مايي
چون مي نوشي خموش و مخروش
چون بستدم آن شراب و خوردم
در
سينه من فتاد صد جوش
يک قطره از آن شراب مشکل
آورد دو عالمم
در
آغوش
يک ذره سواد فقر
در
تافت
شد هر دو جهان از آن سيه پوش
جانم ز سر دو کون برخاست
در
شيوه فقر شد وفا کوش
کم زن و قلاش و قلندر بباش
در
صف اوباش برآور خروش
دلي کامد ز عشق دوست
در
جوش
بماند تا قيامت مست و مدهوش
اگر بي دوست يک دم زو برآيد
شود
در
ماتم آن دم سيه پوش
اي دل ز جفاي يار منديش
در
نه قدم و ز کار منديش
جوينده
در
ز جان نترسد
گل مي طلبي ز خار منديش
عطار تويي چو ماه و خورشيد
در
تاب زهر غبار منديش
دلا
در
سر عشق از سر مينديش
بده جان و ز جان ديگر مينديش
چو سر
در
باختي بشناختي سر
چو سر بشناختي از سر مينديش
چو مس
در
زر گدازد مرد صراف
مس آنجا زر بود جز زر مينديش
مشو اينجا حلولي ليکن اين رمز
جز استغراق
در
دلبر مينديش
حلقه معشوق گير و وقف کن
بر
در
او جان غم فرسود خويش
آتشي
در
هستي تاريک زن
پس برون آي از ميان دود خويش
هر دم که زنند عاشقانت
بي ياد تو
در
دهن شود نيش
در
هر دو جهان ز خجلت تو
زآن است سياه روي درويش
در
عشق وجودت ار عدم شد
دولت نبود تو را ازين بيش
مي نتوان ديد روي او ليکن
مي بتوان ديد روي
در
رويش
در
هر نفسم هزار جان بايد
تا صيد کنند کمند گيسويش
خورشيد که تيغ مي زند
در
ميغ
افکند سپر ز جزع جادويش
تا ابد ختم کرد چهره تو
سلطنت
در
جهان خرم عشق
در
صف دلبران به سرتيزي
سر هر مژه تو رستم عشق
در
دو عالم نشد مسلم کس
آنچه هر دم شود مسلم عشق
مي ندانم هيچکس را
در
جهان
کاب صافي يافت از نيسان عشق
صفحه قبل
1
...
1663
1664
1665
1666
1667
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن