نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
هر حقيقت که توي اول داشت
در
دوم توي هست عين مجاز
با لبي تشنه و دلي پر خون
خلق کونين مانده
در
تک و تاز
پرده بر خود مدر که
در
دو جهان
کس درين پرده نيست پرده نواز
مگسي بيش نيستي به وجود
بو که
در
دامت اوفتد شهباز
در
درياي عشق آن کس يافت
که به خون گشت سالهاي دراز
هر که
در
زندگي نيافت ورا
چون بميرد چگونه يابد باز
زنده چون ره نبرد
در
همه عمر
مرده چون ره برد به پرده راز
پاي
در
نه درين ره اي عطار
سر گردن کشان همي انداز
اي روي تو شمع پرده راز
در
پرده دل غم تو دمساز
هر جا که شگرف پرده بازي است
در
پرده زلف توست جان باز
گفتي که چو زر عزيز مايي
زان همچو زرت نهيم
در
گاز
بستي
در
ديده از جهانم
بر روي تو ديده کي کنم باز
تا روز وصال
در
شب هجر
بر آتش غم چو شمع بگداز
ذره اي دوستي بتافت از غيب
آسمان را فکند
در
تک و تاز
چون آرزوي وصل توام خشک و تر بسوخت
در
آتش فراق، خودم خشک و تر مسوز
عطار را اگر نظري بر تو اوفتد
اين نيست ور بود نظرش
در
بصر مسوز
روز و شب
در
پرده با چندين ملک
عادت اهريمني داري هنوز
دلبرت
در
دوستي کي ره دهد
چون دلي پر دشمني داري هنوز
در
گريبان کش سر و بنشين خموش
چون بسي تر دامني داري هنوز
تو چو طاوسي بدين ره
در
خرام
کاندرين ره کم نيايي از مگس
مرد باش و هر دو عالم ده طلاق
پاي
در
نه زانکه داري دست رس
بر
در
او گر نداري حرمتي
چون تواني رفت راه پر عسس
در
ره تاريک زلفت عقل را
روشني يک ذره از روي تو بس
عطار اگر رسيدي اينجايگاه تو
در
لذت حقيقت خود از الم مپرس
دوش آمد و گفت از آن ما باش
در
بوته امتحان ما باش
تا کي خفتي که کاروان رفت
در
رسته کاروان ما باش
ديده جان روي او تا بنبيند عيان
در
طلب روي او روي به ديوار باش
غيرت آمد بر دلم زد دور باش
يعني اي نااهل ازين
در
دور باش
گر مرد رهي ز رهروان باش
در
پرده سر خون نهان باش
در
کوي قلندري چو سيمرغ
مي باش به نام و بي نشان باش
عطار ز مدعي بپرهيز
رو گوشه نشين و
در
ميان باش
در
عشق تو من توام تو من باش
يک پيرهن است گو دو تن باش
چون جمله يکي است
در
حقيقت
گو يک تن را دو پيرهن باش
ور کشتن تو دهند فتوي
در
کشتن خود به تاختن باش
مانند حسين بر سر دار
در
کشتن و سوختن حسن باش
گر تو
در
معرفت شکافي موي
ور زبان تو هست گوهر پاش
يک سر موي بيش و کم نشود
زانچه بنگاشت
در
ازل نقاش
تو چه داني که
در
نهاد کثيف
آفتاب است روح يا خفاش
زاهد خام خويش بين هرگز
نشود پخته گر نهي
در
داش
دستم نرسد به زلف چون شستش
در
پاي از آن فتادم از دستش
گر مرغ هواي او شوم شايد
صد دام معنبر است
در
شستش
چون بود بتي چنان که
در
عالم
بپرستندش که جاي آن هستش
عطار دلي که داشت
در
عشقش
برخاست اوميد و نيست بنشستش
خورشيد که دست برد
در
خوبي
نتواند ريخت آب بر دستش
چو هست چشمه حيوان زکات خواه لبش
اگر قيام کند
در
سکندري رسدش
سکندري چه بود با لب چو آب حيات
که گر چو خضر رود
در
پيمبري رسدش
هر که
در
خود ماند چون گردون بسي
گر نگردد گرد راهت نرسدش
تا نباشد همچو يوسف خواجه اي
بندگي
در
قعر چاهت نرسدش
عرش اگر کرسي نهد
در
زير پاي
دست بر زلف سياهت نرسدش
گرچه سر
در
عرش سايد آفتاب
پرتو روي چو ماهت نرسدش
صفحه قبل
1
...
1662
1663
1664
1665
1666
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن