نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
دو ضدش
در
زماني و مکاني
به هم بودند و از هم دور هموار
علي الجمله
در
او گم گشت جانم
دگر کفر است چون گويم زهي کار
چو چيزي
در
عبارت مي نيايد
فضولي باشد آن گفتن به اشعار
که گر صد بار
در
روزي بميري
نداني سر اين معني چو عطار
گر زن صفتي به کوي سر نه
ور مرد رهي درآي
در
کار
سر
در
نه و هرچه بايدت کن
گه کعبه مجوي و گاه خمار
چيزي که صلاح تو
در
آن است
بنيوش که با تو گفت عطار
در
عشق تو کار خويش هر روز
از سر گيرم زهي سر و کار
در
عشق تو گم شدم به يکبار
سرگشته همي دوم فلک وار
مي نتوان بود بيش ازين نيز
در
صحبت نفس و جان گرفتار
تا کشف شود
در
آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعره زنان چو مرغ
در
دام
بيرون جهم از مضيق پندار
تا که جامي تهي کنم
در
عشق
پر برآرم ز خون ديده کنار
در
ره عشق چون فلک هر روز
کار گيرم ز سر زهي سر و کار
درس عشاق گفته
در
بن دير
پاي منبر نهاده بر سر دار
مست عشقيم و روي آورده
در
رهي دور و عقبه اي دشوار
من کيم خاک توام بادي به دست
آتشي
در
من زن و آبم ببر
ني خطا گفتم که
در
تاب و تبم
مي نيارم تاب تو تابم ببر
جويندگان جوهر درياي کنه تو
در
وادي يقين و گمان از تو بي خبر
اي تو را با هر دلي کاري دگر
در
پس هر پرده غمخواري دگر
چون جمالت صد هزاران روي داشت
بود
در
هر ذره ديداري دگر
لاجرم دادي تو يک يک ذره را
در
درون پرده بازاري دگر
در
ره سوداي تو درباختم
کفر و دين و گرم و سرد و خشک و تر
چون ندارم هيچ گوهر
در
درون
مي نمايم خويشتن را بد گهر
دردي عشقش به يک دم مست کرد
در
خروش آمد که اي دل الحذر
هر که را
در
سينه نقد درد اوست
گو به يک جوهر دو عالم را مخر
زانچه مر عطار را داده است دوست
در
دو عالم گشت او زان نامور
هين که نشست آسمان،
در
پي گوشمال تو
خيز و بمال اندکي، گوش رباب اي پسر
تا فتادم از تو يوسف روي دور
مانده ام
در
چاه و زندان درنگر
بي سر زلف تو چون ديوانه اي
سر نهادم
در
بيابان درنگر
عشق
در
وصل تو عطار را
کرد غرق بحر هجران درنگر
ديد روي زرد ما
در
ماهتاب
کرد روي زرد ما از اشک تر
در
رخ آن آفتاب هر دو کون
مست و لايعقل همي کردم نظر
گاه مي مردم گهي مي زيستم
در
ميان سوز چون شمع سحر
خاک بر دنبال او بايست کرد
تا نرفتي او ازين گلخن به
در
ماندي اي عطار
در
اول قدم
کي تواني برد اين وادي به سر
خيري سرفکنده را،
در
غم عمر رفته بين
سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر
نرگس نيم مست را، عاشق زرد روي بين
سوسن شيرخواره را، آمده
در
سخن نگر
تا گل پادشاه وش، تخت نهاد
در
چمن
لشکريان باغ را، خيمه نسترن نگر
سوختي اي فريد تو،
در
غم هجر خود بسي
دلشده فراق بين، سوخته محن نگر
بيچار دلم صعوه خرد است چه چاره
در
صيد دلم عشق تو باز است چه تدبير
چه گر عشق تو دريايي است آتش
فکندم خويشتن را
در
خطر باز
منم جانا و جاني
در
هوايت
ندارم هيچ جز جاني دگر باز
دلم زنجير هستي بگسلاند
اگر بر دل کني ناگاه
در
باز
چون
در
تو نمي توان رسيدن
نوميد نمي توان شدن باز
بدري که
در
مقابل خورشيد آمدست
از خجلت رخت به هلالي رسيده باز
در
پاي اسب خيل خيال تو آفتاب
زربفت هر شبانگهيي گستريده باز
خود چو
در
ره فتوح ديد بسي
ماند از اندک از معاني باز
جان مده
در
طريق عشق چنان
که ستاني اگر تواني باز
تا که خوف و رجات مي ماند
هست نام تو
در
جريده ناز
صفحه قبل
1
...
1661
1662
1663
1664
1665
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن