167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • همچو عطار در فنا مي سوز
    تا دمي گر زني چو عود بود
  • هر که را در عشق تو کاري بود
    هر سر مويي برو خاري بود
  • يک زمان مگذار بي درد خودم
    تا مرا در هجر تو ياري بود
  • بي نمکدان لبت در هر دو کون
    مي ندانم تا جگر خواري بود
  • ليک چون ذره در تو محو شود
    محو را ذره اي برک نبود!
  • گر خسک در ره من اندازي
    چون تو اندازي آن خسک نبود
  • هرچه عطار در صفات تو گفت
    بر محک جاودانش حک نبود
  • چو در غم تو جز جان چيزي دگرم نبود
    پيش تو کشم کز تو غمخوارترم نبود
  • در عشق تو صد همدم تيمار برم بايد
    تنها چکنم چون کس تيمار برم نبود
  • اگر در خود بماني ناشده گم
    تو را جاويد کس جوينده نبود
  • تو مي ترسي که در دنيا مدامت
    بسازي از بقا افکنده نبود
  • تورا در نو شدن جامه که آرد
    اگر بر قد تو زيبنده نبود
  • اگر خواهي که دايم هست گردي
    که در هستي تورا ماننده نبود
  • فرو شو در ره معشوق جاويد
    که هرگز رفته اي آينده نبود
  • در آتش کي رسد شمع فسرده
    اگر شب تا سحر سوزنده نبود
  • چه مي گويي تو اي عطار آخر
    به عالم در چو تو گوينده نبود
  • چون ببيند پسته خط فستقيت
    در خط تو با دل بريان رود
  • آنچه رويت را رود در نيکويي
    مي ندانم تا فلک را آن رود
  • چون شود خورشيد رويت آشکار
    ماه زير ميغ در پنهان رود
  • تا سر زلف تو درهم مي رود
    در جهان صد خون به يک دم مي رود
  • دل در اندوه تو مرد و اين بتر
    کز پي دل جان به ماتم مي رود
  • يقين دان که همچون تو بسيار کس
    فکندست در چرخ چرخ کبود
  • چه برخيزد از خود و آهن تو را
    چو سر آهنين نيست در زير خود
  • گر به کلي برنگيري گل ز راه
    پاي در گل ره به پايان کي شود
  • تا نباشد همچو موسي عاشقي
    هر عصا در دست ثعبان کي شود
  • هر که خار مژه تو بنگرد
    هر گلي در چشم او خاري شود
  • گر لبت در ابر خندد همچو برق
    ابر تا محشر شکرباري شود
  • در طواف نقطه خالت ز شوق
    چرخ سرگردان چو پرگاري شود
  • صد هزاران قطره گردد ناپديد
    تا يکي زان در شهواري شود
  • زين شيوه آتشي که مرا در دل اوفتاد
    اشکم عجب بود اگر اخگر نمي شود
  • مردانه در اين راه درآ اي دل غافل
    کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود
  • هرچه در هر دو جهان جانان نمود
    تو يقين مي دان که آن از جان نمود
  • در ميان اين دو دربند عظيم
    چون نگه کردم يکي ايوان نمود
  • گفت دايم بر تو سلطان است جان
    بارگاه خويش در جان زان نمود
  • گرد جان در گرد چون مردان بسي
    تا تواني عشق را برهان نمود
  • در جهان جان بسي سرگشته اند
    کمترين يک چرخ سرگردان نمود
  • مي رو و يک دم مياسا از روش
    کين سفر در روح جاويدان نمود
  • خود در اين ميدان فروشد هر که رفت
    وانکه يکدم ماند هم حيران نمود
  • تا ابد در درد اين، عطار را
    ذره ذره کلبه احزان نمود
  • ديوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان
    زنجير نعت صورت عيسي بريد زود
  • افتاد در غروب و فروشد خجل زده
    تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد
  • در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
    گر زلف او مرا سر مويي امان دهد
  • ابروي چون کمانش که آن غمزه تير اوست
    هر ساعتي چو تير سرم در جهان دهد
  • دل کسي دارد که در جانش ز عشق
    هر زماني برق ديگرگون جهد
  • خون عشقش هر شبي زان مي خورم
    تا رگم در عشق روزافزون جهد
  • چون درآيد به جلوه ماه رخش
    تاب در جان آفتاب دهد
  • دل عطار چون ز دست بشد
    چکند تن در اضطراب دهد
  • قوت جان آن را که خواهد در نهان
    زان دو ياقوت درافشان مي دهد
  • شيوه اي دارد عجب در دلبري
    عشوه پيدا بوسه پنهان مي دهد
  • چه کني در زمانه اي که درو
    پير چون طفل نا رسيد آيد