نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
در
هوايي که ذره خورشيد است
پر برآرند و شاه باز آيند
گاه چون صبح بر جهان خندند
گاه چون شمع
در
گداز آيند
گاه از شوق پرده
در
گردند
گاه از عشق پرده ساز آيند
اين همه پرده ها بر آرايند
بو که
در
پرده اهل راز آيند
چو نکو بنگري به کار همه
عاقبت باز
در
نياز آيند
اين همه کارها به جاي آرند
بو که
در
خورد دلنواز آيند
دنيا و آخرت دو سراي است و عاشقان
قفل نفور بر
در
هر دو سرا زنند
آنها که
در
حقيقت اسرار مي روند
سرگشته همچو نقطه پرگار مي روند
هرچند مطلقند ز کونين و عالمين
در
مطلقي گرفته اسرار مي روند
چون نيست محرمي که بگويند سر خويش
سر
در
درون کشيده چو طومار مي روند
چون سير بي نهايت و چون عمر اندک است
در
اندکي هر آينه بسيار مي روند
چون سپيدي تفرقه است اندر رهش
در
سياهي راه کوتاهت دهند
در
سواد اعظم فقر است آنک
نقطه کلي به اکراهت دهند
قومي که
در
فنا به دل يکدگر زيند
روزي هزار بار بميرند و بر زيند
فاني شوند و باقي مطلق شوند باز
وانگه ازين دو پرده برون پرده
در
زيند
هر که ناديده
در
اينجا دم زند
چو حديث مرد نابينا بود
هر که او را ديده بينا شد به کل
در
وجود خويش نابينا بود
قطره بحرت اگر
در
دل فتاد
قطره نبود لؤلؤ لالا بود
هر که
در
درياست تر دامن بود
وانکه دريا اوست او از ما بود
تا گرفتاري تو
در
عقل لجوج
از تو اين سودا همه سودا بود
مرد ره آن است کز لايعقلي
در
صف مستان سر غوغا بود
گوي آنکس مي برد
در
راه عشق
کو چو گويي بي سر و بي پا بود
جهاني بود
در
عين عدم غرق
نه اسم حزن و نه اسم طرب بود
چنان
در
هيچ پنهان بود عالم
که نه زين نام و نه زان يک لقب بود
خيال نار و نور افتاده
در
راه
حجاب و کشف جان ها زين سبب بود
زيرا که قيامت قوي را
در
حد وجود پا و سر بود
بر گام نخست بود مانده
آنکو همه عمر
در
سفر بود
در
ره عاشقان دلي بايد
که منزه ز دال و لام بود
نبود تيغش و اگر باشد
با همه خلق
در
نيام بود
آن فلک کان
در
درون عاشق است
آفتاب آن رخ جانان بود
وانکه نور جان ندارد ذره اي
تا بود
در
کار خود حيران بود
کي بود پرواي خلقش ذره اي
هر که او
در
کار سرگردان بود
پاي
در
نه راه را پايان مجوي
زانکه راه عشق بي پايان بود
نتواند رفت قطره
در
بحر
چون بحر به جاي او روان بود
زانجا که حيات لعب و لهوست
بازي خيال
در
ميان بود
در
هر دل ذره اي محقر
گويي تو که صد هزار جان بود
هر ذره اگرچه صد نشان داشت
چون
در
نگريست بي نشان بود
جان من گر بود وگر نبود
کي مرا
در
جهان غم آن بود
ليک جان زان سبب ندادم من
که نه
در
خورد چون تو جانان بود
گر هزاران سال باشي
در
عذاب
مي توان گفتن که بس آسان بود
ليک گر افتد حجابي
در
رهت
اين عذاب سخت صد چندان بود
عرش را گر چشم جان آيد پديد
تا ابد
در
خردلي حيران بود
عرش و خردل و آنچه
در
هر دو جهان است
ذره ذره جامه جانان بود
در
بر مردي که اين سر پي برد
مردي رستم همه دستان بود
گر ندانستي تو اين سر تن بزن
تا
در
آن ساعت که وقت آن بود
مرده دل آن کسي که او را
در
عشق تو زندگي به جان بود
ناگاه کشيده داشت دستم
چون پاي غم تو
در
ميان بود
هر که را ذره اي وجود بود
پيش هر ذره
در
سجود بود
در
حقيقت چو جمله يک بودست
پس همه بودها نبود بود
نقطه آتش است
در
باطن
دود ديدن ازو چه سود بود
صفحه قبل
1
...
1657
1658
1659
1660
1661
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن