167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • در هوايي که ذره خورشيد است
    پر برآرند و شاه باز آيند
  • گاه چون صبح بر جهان خندند
    گاه چون شمع در گداز آيند
  • گاه از شوق پرده در گردند
    گاه از عشق پرده ساز آيند
  • اين همه پرده ها بر آرايند
    بو که در پرده اهل راز آيند
  • چو نکو بنگري به کار همه
    عاقبت باز در نياز آيند
  • اين همه کارها به جاي آرند
    بو که در خورد دلنواز آيند
  • دنيا و آخرت دو سراي است و عاشقان
    قفل نفور بر در هر دو سرا زنند
  • آنها که در حقيقت اسرار مي روند
    سرگشته همچو نقطه پرگار مي روند
  • هرچند مطلقند ز کونين و عالمين
    در مطلقي گرفته اسرار مي روند
  • چون نيست محرمي که بگويند سر خويش
    سر در درون کشيده چو طومار مي روند
  • چون سير بي نهايت و چون عمر اندک است
    در اندکي هر آينه بسيار مي روند
  • چون سپيدي تفرقه است اندر رهش
    در سياهي راه کوتاهت دهند
  • در سواد اعظم فقر است آنک
    نقطه کلي به اکراهت دهند
  • قومي که در فنا به دل يکدگر زيند
    روزي هزار بار بميرند و بر زيند
  • فاني شوند و باقي مطلق شوند باز
    وانگه ازين دو پرده برون پرده در زيند
  • هر که ناديده در اينجا دم زند
    چو حديث مرد نابينا بود
  • هر که او را ديده بينا شد به کل
    در وجود خويش نابينا بود
  • قطره بحرت اگر در دل فتاد
    قطره نبود لؤلؤ لالا بود
  • هر که در درياست تر دامن بود
    وانکه دريا اوست او از ما بود
  • تا گرفتاري تو در عقل لجوج
    از تو اين سودا همه سودا بود
  • مرد ره آن است کز لايعقلي
    در صف مستان سر غوغا بود
  • گوي آنکس مي برد در راه عشق
    کو چو گويي بي سر و بي پا بود
  • جهاني بود در عين عدم غرق
    نه اسم حزن و نه اسم طرب بود
  • چنان در هيچ پنهان بود عالم
    که نه زين نام و نه زان يک لقب بود
  • خيال نار و نور افتاده در راه
    حجاب و کشف جان ها زين سبب بود
  • زيرا که قيامت قوي را
    در حد وجود پا و سر بود
  • بر گام نخست بود مانده
    آنکو همه عمر در سفر بود
  • در ره عاشقان دلي بايد
    که منزه ز دال و لام بود
  • نبود تيغش و اگر باشد
    با همه خلق در نيام بود
  • آن فلک کان در درون عاشق است
    آفتاب آن رخ جانان بود
  • وانکه نور جان ندارد ذره اي
    تا بود در کار خود حيران بود
  • کي بود پرواي خلقش ذره اي
    هر که او در کار سرگردان بود
  • پاي در نه راه را پايان مجوي
    زانکه راه عشق بي پايان بود
  • نتواند رفت قطره در بحر
    چون بحر به جاي او روان بود
  • زانجا که حيات لعب و لهوست
    بازي خيال در ميان بود
  • در هر دل ذره اي محقر
    گويي تو که صد هزار جان بود
  • هر ذره اگرچه صد نشان داشت
    چون در نگريست بي نشان بود
  • جان من گر بود وگر نبود
    کي مرا در جهان غم آن بود
  • ليک جان زان سبب ندادم من
    که نه در خورد چون تو جانان بود
  • گر هزاران سال باشي در عذاب
    مي توان گفتن که بس آسان بود
  • ليک گر افتد حجابي در رهت
    اين عذاب سخت صد چندان بود
  • عرش را گر چشم جان آيد پديد
    تا ابد در خردلي حيران بود
  • عرش و خردل و آنچه در هر دو جهان است
    ذره ذره جامه جانان بود
  • در بر مردي که اين سر پي برد
    مردي رستم همه دستان بود
  • گر ندانستي تو اين سر تن بزن
    تا در آن ساعت که وقت آن بود
  • مرده دل آن کسي که او را
    در عشق تو زندگي به جان بود
  • ناگاه کشيده داشت دستم
    چون پاي غم تو در ميان بود
  • هر که را ذره اي وجود بود
    پيش هر ذره در سجود بود
  • در حقيقت چو جمله يک بودست
    پس همه بودها نبود بود
  • نقطه آتش است در باطن
    دود ديدن ازو چه سود بود