نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
پس تو را حيران ميان اين دو راه
عالمي زنجير
در
جان بسته اند
بي قراري زانکه
در
جان و دلت
اين همه زنجير جنبان بسته اند
چون عدد گويي تو دايم نه احد
هم عدد
در
تو فراوان بسته اند
چون رسي
در
خلد گويد نفس خلد
از براي نفس انسان بسته اند
مرد جاني جمع شود بگذر ز نفس
زانکه دل
در
تو پريشان بسته اند
چون به پيشان راه بردي، برگشاد
بر تو هر
در
کان ز پيشان بسته اند
جز به توحيدت نگردد آشکار
آنچه
در
جان تو پنهان بسته اند
جان عطار اي عجب چون سايه اي است
ليک
در
خورشيد رخشان بسته اند
خطت طوطي است آب حيوانش
در
بر
کزان آب حيوان شکر مي ستاند
مرا نيست زر چون دهم زر وليکن
دهم
در
عوض جان اگر مي ستاند
اگر صد گنج دارد
در
دل و جان
ز راه چشم گريان برفشاند
ذره اي سرگشتگي عشق تو
روز و شب
در
چرخ سرگردان بماند
هر که چوگان سر زلف تو ديد
همچو گويي
در
خم چوگان بماند
هر که يکدم آن لب و دندان بديد
تا ابد انگشت
در
دندان بماند
هر که جست آب حيات وصل تو
جاودان
در
ظلمت هجران بماند
ور کسي را وصل دادي بي طلب
دايما
در
درد بي درمان بماند
حاصل عطار
در
سوداي تو
ديده اي گريان دلي بريان بماند
دلي کز عشق عين درد گردد
ز دردش
در
جهان مرهم نماند
کسي کو
در
غم عشقت فرو شد
ز دو کونش به يک جو غم نماند
در
خواب کن اين سوختگان را ز مي عشق
تا جز تو کسي محرم اسرار نماند
چون نيست شوند
در
ره هست
جان را به کمال دل رساند
در
تعجب مانده ام تا عاشقان بي خبر
چون نشان نيست از ميانش چون نشان برداشتند
چون ز لعلش زندگي و آب حيوان يافتند
مردگان
در
خاک گورستان فغان برداشتند
خازنان هشت جنت عاشق رويش شدند
در
ثناي او چو سوسن ده زبان برداشتند
تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار
نار از رخ گل
در
دل گلنار نهادند
در
کار شدند و مي چون زنگ کشيدند
پس عاشق دلسوخته را کار نهادند
بوي جگر سوخته بشنو که چمن را
گلهاي جگر سوخته
در
بار نهادند
سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشي
در
سينه او گوهر اسرار نهادند
از بر بنيارد کس و از بحر نزايد
آن
در
که درين خاطر عطار نهادند
ماه
در
دق و ورم مانده و باز
بر اميد تو تک و تاز کند
مرد ره آن است که
در
راه عشق
هرچه کند جمله به فرمان کند
در
غم عشقش دل عطار را
درد ز حد رفت چه درمان کند
در
ميان با کسي همي آيد
کان کس اول ز جان کناره کند
عاشقاني که وصل او طلبند
همه را دوع
در
کواره کند
بالغان
در
رهش چو طفل رهند
جمله را گور گاهواره کند
عشق او
در
غلط بسي فکند
چون نداند کسي چه چاره کند
او نيايد
در
طلب اما ز شوق
دل به صد جان جستجويش مي کند
وآنچه که صد سال کند رستمي
زلف تو
در
نيم زمان مي کند
مي نشناسد که دهانش ز خط
غاليه
در
غاليه دان مي کند
شفقت او بين که رخم
در
سرشک
چون رخ خود لاله ستان مي کند
نيست
در
کافرستان مويي روا
آنچه او زان موي شبگون مي کند
زلف او کافتاده بينم بر زمين
صيد
در
صحراي گردون مي کند
از سر يک مژه چشم ساحرش
چرخ را
در
سينه افسون مي کند
گر بگويم قطره هاي اشک من
خنده او
در
مکنون مي کند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بيندازد و
در
پا فکند
چو شور پسته تو تلخيي کند به شکر
هزار شور و شغب
در
شکرستان فکند
دلم ببردي و عطار اگر ز پس آيد
چنان بود که پس تير
در
، کمان فکند
گر بود غوغاي عشقش بر کنار عالمي
دل ز شوقش خويشتن را
در
ميان مي افکند
سبز پوشان فلک ماه زمينش خوانده اند
زانکه رويش غلغلي
در
آسمان مي افکند
عاشقان چون به هوش باز آيند
پيش معشوق
در
نماز آيند
صفحه قبل
1
...
1656
1657
1658
1659
1660
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن