167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • کردم ز پريشاني در بتکده درباني
    چون رفت مسلماني بس نوحه که جانم کرد
  • بنهاد ز درويشي صد تعبيه انديشي
    در پرده بي خويشي از خويش نهانم کرد
  • هر که ز خود محو گشت در بن اين دير
    وعده اثبات او وفا نتوان کرد
  • سايه که در قرص آفتاب فرو شد
    تا به ابد چاره بقا نتوان کرد
  • يار عزيز است خاصه يار خرابات
    در حق ياري چنين ريا نتوان کرد
  • برگ گلت آزرده شود از نظر تيز
    زان در رخ تو تيز نظر مي نتوان کرد
  • در واقعه عشق رخت از همه نوعي
    کرديم بسي حيله دگر مي نتوان کرد
  • بي توشه خون جگرم گر نخوري تو
    در وادي عشق تو سفر مي نتوان کرد
  • ترک غم تو کرد مرا اشک چنين سرخ
    در گردن هندوي بصر مي نتوان کرد
  • در پاي غم از دست دل عاشق عطار
    افتاده چنانم که گذر مي نتوان کرد
  • اشکال بدايع همه در پرده رشکند
    زين شکل که از پرده برون ياسمن آورد
  • صد بيضه عنبر نخرد کس به جوي نيز
    زين رسم که در باغ کنون نسترن آورد
  • چون کرد گل سرخ عرق از رخ يارم
    آبي چو گلابش ز صفا در دهن آورد
  • خطت خورشيد را در دامن آورد
    ز مشک ناب خرمن خرمن آورد
  • چنان خطت برآوردست دستي
    که با خورشيد و مه در گردن آورد
  • ندانم تا فلک در هيچ دوري
    به خوبي تو يک سيمين تن آورد
  • از آن سرگشته دل ماندم که لعلت
    گهر سي دانه در يک ارزن آورد
  • چون آن ذره نيافت از خجلت آن
    فرو شد زرد و سر در دامن آورد
  • با نسيم صبح گويي راز غيبي در ميان است
    کز ضمير آهوان چين خبر مي آورد
  • چو طوطي خط او پر بر آورد
    جهان حسن در زير پر آورد
  • فلک زان چنبري آمد که زلفش
    فلک را نيز سر در چنبر آورد
  • فلک در پاي او چون گوي مي گشت
    چو چوگانش به خدمت بر سر آورد
  • چو شد عطار لالاي در او
    ز زلفش خادمي را عنبر آورد
  • گرچه دلم در کشيد روي چه مقصود
    خط تو چون مويش از خمير بر آورد
  • در صفتت رفت و روب کرد بسي دل
    لاجرم آن گرد از ضمير بر آورد
  • بخت جوان لب تو در دهنش کرد
    هر نفسي را که عقل پير بر آورد
  • در کنج نفاق سر فرو برد
    سالوس و سيه گري بر آورد
  • چه سنجد در چنين موضع زمرد
    که مشک از ماه تابان مي بر آورد
  • به خون در مي کشد دامن جهاني
    چو او سر از گريبان مي بر آورد
  • در ره عشق تو جان مي بازم
    زانکه جان بي تو بها نپذيرد
  • چه دغا مي دهي آخر در جان
    جان عزيز است دغا نپذيرد
  • چون زلف بيقرارش بر رخ قرار گيرد
    از رشک روي مه را در صد نگار گيرد
  • عاشق که از ميانش مويي خبر ندارد
    در آرزوي مويش از جان کنار گيرد
  • چو در آرزوي رويت نفسي ز دل برآرم
    ز دم فسرده من نفس سحر بگيرد
  • در راه فتاده ام به بوي آنک
    چون سايه مرا ز راه برگيرد
  • رخ او تاب در خورشيد و مه داد
    لب او بانگ بر تنگ شکر زد
  • دست در دامن جان خواهم زد
    پاي بر فرق جهان خواهم زد
  • در شکم چون زند آن طفل نفس
    من بي خويش چنان خواهم زد
  • تا کي از شعر فريد آتش عشق
    در همه نطق و بيان خواهم زد
  • عشق آمد و آتشي به دل در زد
    تا دل به گزاف لاف دلبر زد
  • دل چو عشق تو درآيد به ميان
    هرچه دارد به ميان در بازد
  • ور بگويد که که را دارد دوست
    سر به دعوي زبان در بازد
  • هر که يک جرعه مي عشق تو خورد
    جان و دل نعره زنان در بازد
  • جمله نيک و بد از سر بنهد
    همه نام و نشان در بازد
  • هيچ چيزش به نگيرد دامن
    گر همه سود و زيان در بازد
  • جان عطار درين وادي عشق
    هر چه کون است و مکان در بازد
  • چون زلف پريشان را زنار برافشاند
    صد رهبر ايمان را در رهگذر اندازد
  • در وقت ترش رويي چون تلخ سخن گويد
    بس شور به شيريني کاندر شکر اندازد
  • گر تائب صد ساله بيند شکن زلفش
    حالي به سراندازي دستار در اندازد
  • ور طشت فلک روزي در زر کندش پنهان
    همچون گهرش حالي زر باز بر اندازد