نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
کردم ز پريشاني
در
بتکده درباني
چون رفت مسلماني بس نوحه که جانم کرد
بنهاد ز درويشي صد تعبيه انديشي
در
پرده بي خويشي از خويش نهانم کرد
هر که ز خود محو گشت
در
بن اين دير
وعده اثبات او وفا نتوان کرد
سايه که
در
قرص آفتاب فرو شد
تا به ابد چاره بقا نتوان کرد
يار عزيز است خاصه يار خرابات
در
حق ياري چنين ريا نتوان کرد
برگ گلت آزرده شود از نظر تيز
زان
در
رخ تو تيز نظر مي نتوان کرد
در
واقعه عشق رخت از همه نوعي
کرديم بسي حيله دگر مي نتوان کرد
بي توشه خون جگرم گر نخوري تو
در
وادي عشق تو سفر مي نتوان کرد
ترک غم تو کرد مرا اشک چنين سرخ
در
گردن هندوي بصر مي نتوان کرد
در
پاي غم از دست دل عاشق عطار
افتاده چنانم که گذر مي نتوان کرد
اشکال بدايع همه
در
پرده رشکند
زين شکل که از پرده برون ياسمن آورد
صد بيضه عنبر نخرد کس به جوي نيز
زين رسم که
در
باغ کنون نسترن آورد
چون کرد گل سرخ عرق از رخ يارم
آبي چو گلابش ز صفا
در
دهن آورد
خطت خورشيد را
در
دامن آورد
ز مشک ناب خرمن خرمن آورد
چنان خطت برآوردست دستي
که با خورشيد و مه
در
گردن آورد
ندانم تا فلک
در
هيچ دوري
به خوبي تو يک سيمين تن آورد
از آن سرگشته دل ماندم که لعلت
گهر سي دانه
در
يک ارزن آورد
چون آن ذره نيافت از خجلت آن
فرو شد زرد و سر
در
دامن آورد
با نسيم صبح گويي راز غيبي
در
ميان است
کز ضمير آهوان چين خبر مي آورد
چو طوطي خط او پر بر آورد
جهان حسن
در
زير پر آورد
فلک زان چنبري آمد که زلفش
فلک را نيز سر
در
چنبر آورد
فلک
در
پاي او چون گوي مي گشت
چو چوگانش به خدمت بر سر آورد
چو شد عطار لالاي
در
او
ز زلفش خادمي را عنبر آورد
گرچه دلم
در
کشيد روي چه مقصود
خط تو چون مويش از خمير بر آورد
در
صفتت رفت و روب کرد بسي دل
لاجرم آن گرد از ضمير بر آورد
بخت جوان لب تو
در
دهنش کرد
هر نفسي را که عقل پير بر آورد
در
کنج نفاق سر فرو برد
سالوس و سيه گري بر آورد
چه سنجد
در
چنين موضع زمرد
که مشک از ماه تابان مي بر آورد
به خون
در
مي کشد دامن جهاني
چو او سر از گريبان مي بر آورد
در
ره عشق تو جان مي بازم
زانکه جان بي تو بها نپذيرد
چه دغا مي دهي آخر
در
جان
جان عزيز است دغا نپذيرد
چون زلف بيقرارش بر رخ قرار گيرد
از رشک روي مه را
در
صد نگار گيرد
عاشق که از ميانش مويي خبر ندارد
در
آرزوي مويش از جان کنار گيرد
چو
در
آرزوي رويت نفسي ز دل برآرم
ز دم فسرده من نفس سحر بگيرد
در
راه فتاده ام به بوي آنک
چون سايه مرا ز راه برگيرد
رخ او تاب
در
خورشيد و مه داد
لب او بانگ بر تنگ شکر زد
دست
در
دامن جان خواهم زد
پاي بر فرق جهان خواهم زد
در
شکم چون زند آن طفل نفس
من بي خويش چنان خواهم زد
تا کي از شعر فريد آتش عشق
در
همه نطق و بيان خواهم زد
عشق آمد و آتشي به دل
در
زد
تا دل به گزاف لاف دلبر زد
دل چو عشق تو درآيد به ميان
هرچه دارد به ميان
در
بازد
ور بگويد که که را دارد دوست
سر به دعوي زبان
در
بازد
هر که يک جرعه مي عشق تو خورد
جان و دل نعره زنان
در
بازد
جمله نيک و بد از سر بنهد
همه نام و نشان
در
بازد
هيچ چيزش به نگيرد دامن
گر همه سود و زيان
در
بازد
جان عطار درين وادي عشق
هر چه کون است و مکان
در
بازد
چون زلف پريشان را زنار برافشاند
صد رهبر ايمان را
در
رهگذر اندازد
در
وقت ترش رويي چون تلخ سخن گويد
بس شور به شيريني کاندر شکر اندازد
گر تائب صد ساله بيند شکن زلفش
حالي به سراندازي دستار
در
اندازد
ور طشت فلک روزي
در
زر کندش پنهان
همچون گهرش حالي زر باز بر اندازد
صفحه قبل
1
...
1653
1654
1655
1656
1657
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن