167906 مورد در 0.24 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • تا بتند عنکبوت بر در هر غار
    پرده عصمت که پود و تار ندارد
  • ساختن پرده آنچنان ز که آموخت
    از در آنکس که پرده دار ندارد
  • تا دل عطار در دو کون فروشد
    از پي آن بار بار بار ندارد
  • تا در سفر اوفکند دردم
    مي سوزم و کس خبر ندارد
  • کور است کسي که ذره اي را
    بيند که هزار در ندارد
  • چندان که شوي به ذره اي در
    منديش که ره دگر ندارد
  • در ذره تو اصل بين که ذره
    از ذره شدن خبر ندارد
  • به آساني منه در کوي او پاي
    که رهرو راه را آسان ندارد
  • دلم در درد عشق او چنان است
    که دل بي درد عشقش جان ندارد
  • مرو در راه او گر ناتواني
    که دور است اين ره و پايان ندارد
  • ز بحر عشق تو موجي نخيزد
    که در هر قطره صد طوفان ندارد
  • فريد امروز خوش خوان تر ز خطت
    خطي سرسبز در ديوان ندارد
  • در بر ديندار دير چست قماري بکرد
    دين نود ساله را از کف ديندار برد
  • چون مي تحقيق خورد در حرم کبريا
    پاي طبيعت ببست دست به اسرار برد
  • در صف عشاق شد پيشه وري پيشه کرد
    پيشه وري شد چنانک رونق عطار برد
  • عشق تا در ميان کشيد مرا
    از بد و نيک برکنارم برد
  • من ز من دور مانده در پي دل
    بار ديگر به کوي يارم برد
  • چون بماندم به هجر روزي چند
    باز در بند انتظارم برد
  • عيسي لب روح بخش تو ديد
    در حال خرش شد و رسن برد
  • خضر آب حيات کي توانست
    بي ياد لب تو در دهن برد
  • زلف چوگان صفتش در صف کفر
    گوي از کوکبه ايمان برد
  • گفت جان در ره ما باز و بدانک
    آن بود جان که ز تو جانان برد
  • پاک بري تا دو جهان در نباخت
    آنچه که مي جست ز تو آن نبرد
  • طربي در همه دلهاست درين فصل امروز
    گوييا بر لب عطار شکر مي گذرد
  • در زمان آزاد گردد سرو از بالاي خويش
    گر به پيش قد آن سرو خرامان بگذرد
  • در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد
    کز تف او آتش از بالاي کيوان بگذرد
  • در تاريکي ميان خون مرد
    هر که آب حيات تو طلب کرد
  • وآنکس که بنا در اين گهر يافت
    بي خود شد و مدتي طرب کرد
  • چون شراب عشق در دل کار کرد
    دل ز مستي بيخودي بسيار کرد
  • شورشي اندر نهاد دل فتاد
    دل در آن شورش هواي يار کرد
  • نيکويي هائي که در اسلام يافت
    بر سر جمع مغان ايثار کرد
  • چون ببست از هر دو عالم ديده را
    در ميان بيخودي ديدار کرد
  • هستي خود زير پاي آورد پست
    وز بلندي دست در اسرار کرد
  • هر که سر زلف تو در خواب ديد
    کافريش عشق تو تعبير کرد
  • کفر از آن خاست که در کاينات
    کوکبه زلف تو تأثثير کرد
  • در ره عشق تو دلم جان بداد
    تا جگر سوخته توفير کرد
  • کس بنداند که دل عاشقم
    در ره عشق تو چه تقصير کرد
  • لاجرم اکنون چو به دام اوفتاد
    دانه جان در سر تشوير کرد
  • چندان که رفت راه به آخر نمي رسيد
    در هر قدم هزار حقيقت مجاز کرد
  • چون نشان جويم از تو در ره تو
    که غم عشق بي نشانم کرد
  • سايه هرگز در آفتاب رسد
    آه کين کار چون توانم کرد
  • دست با تو در کمر خواهيم کرد
    قصد آن تنگ شکر خواهيم کرد
  • در سر زلف تو سر خواهيم باخت
    کار با تو سر به سر خواهيم کرد
  • چون ز چشمت تيرباران در رسد
    ما ز جان خود سپر خواهيم کرد
  • در همه عالم تو را خواهيم يافت
    گر همه عالم سفر خواهيم کرد
  • در قيامت با تو خواهد بود و بس
    هرچه از ما خير و شر خواهيم کرد
  • هرچه آن عطار در وصف تو گفت
    ذکر دايم را ز بر خواهيم کرد
  • گر در اول روز خون کرديم دل
    روز آخر جان فشان خواهيم کرد
  • تا کسي چشمي زند بر هم به حکم
    ما دو عالم در ميان خواهيم کرد
  • وآن سفر کافلاک هرگز آن نکرد
    ما کنون در يک زمان خواهيم کرد