167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • برون نه پاي جان از پيکر خاک
    که جان پاک در پيکر نگنجد
  • شرابي کان شراب عاشقان است
    ندارد جام و در ساغر نگنجد
  • رهي کان راه عطار است امروز
    در آن ره جز دلي رهبر نگنجد
  • پيغم خستگانت در کوي تو که آرد
    کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
  • آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
    مسکين کسي که آنجا در آستان نگنجد
  • بخشاي بر غريبي کز عشق مي نميرد
    وانگه در آشيانت خود يک زمان نگنجد
  • جان داد دل که روزي در کوت جاي يابد
    نشناخت او که آخر جاي چنان نگنجد
  • جانا شعاع رويت در جسم و جان نگنجد
    وآوازه جمالت اندر جهان نگنجد
  • اندر ضمير دلها گنجي نهان نهادي
    از دل اگر برآيد در آسمان نگنجد
  • عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
    زيرا که وصف عشقت اندر بيان نگنجد
  • اسرار صفات جوهر عشقت
    مي دانم و در زبان نمي گنجد
  • آنجا که تويي و جان دل مسکين
    مويي شد و در ميان نمي گنجد
  • از عالم عشق تو سر مويي
    در شش جهت مکان نمي گنجد
  • يک دانه ز دام عالم عشقت
    در حوصله جاي جان نمي گنجد
  • آن دم که ز تو بر آسمان بردم
    در قبه آسمان نمي گنجد
  • بس جان که ز پيچ حلقه زلفت
    در حلقه بي شمار مي پيچد
  • ترکانه و چست هندوي زلفت
    بس نادره در شکار مي پيچد
  • ور در گل خويشتن بماند دل
    از تنگي گور کي رها گردد
  • هرگه که فنا شود ازين هر دو
    در عين يگانگي بقا گردد
  • در سايه پير شو که نابينا
    آن اوليتر که با عصا گردد
  • اين کار شگرف در طريقت
    بر بود تو و نبود گردد
  • دل در ره نفس باختي پاک
    تا نفس تو جفت سود گردد
  • هر دم که به نفس مي برآري
    در ديده دل چو دود گردد
  • دل عطار هر زمان بي تو
    در ميان غمي دگر گردد
  • به شکر آنکه زان آتش بسوزد
    همه در عالم شکرانه گردد
  • کسي کو بر وجود خويش لرزد
    همان بهتر که در کاشانه گردد
  • چو در دريا فتاد آن خشک نانه
    مکن تعجيل تا ترنانه گردد
  • بسي افسون کند غواص دريا
    که در دم داشتن مردانه گردد
  • اگر در قعر دريا دم برآرد
    همه افسون او افسانه گردد
  • ندانم تا چه خورشيدي است عشقت
    که جز در آسمان جان نگردد
  • يقين مي دان که جان در پيش جانان
    نيابد قرب تا قربان نگردد
  • در آن خورشيد حيران گشت عطار
    چنان جايي کسي حيران نگردد
  • گر کشته شود عاشق از دشنه خونريزت
    در روي تو همچون گل از زير کفن خندد
  • روي تو کز ترک آفتاب دريغ است
    در نظر هندوي بصر که پسندد
  • روي تو را تاب قوت نظري نيست
    در رخ تو تيزتر نظر که پسندد
  • چون به جفا تيغت از نيام برآري
    در همه عالم حديث سر که پسندد
  • تا غم عشق تو هست در همه عالم
    هيچ دلي را غمي دگر که پسندد
  • چه سنجد در چنين موقع زمرد
    که مشک از ماه تابان مي برآرد
  • ازين پس با تو رنگم در نگيرد
    که لعلت رنگ مينا مي درآرد
  • گريه شمع وقت خنده صبح
    مست را در عذاب مي آرد
  • در غم مرگ بي نمک عطار
    از دل خود کباب مي آرد
  • تا عشق تو در ميان جان است
    جان از دو جهان کنار دارد
  • مسکين دل من چو نزد تو نيست
    در کوي تو خود چکار دارد
  • در جمالت مدام بيخبر است
    هر که او ذره اي بصر دارد
  • ديده جان که در تو حيران است
    هرچه جز توست مختصر دارد
  • چو حسنت مي نگنجد در جهاني
    به جانم چون رهي دزديده دارد
  • وصال تو مگر در چين زلف است
    که چندين پرده دريده دارد
  • خيال روي تو استاد در قلب
    ز بهر کين زره پوشيده دارد
  • بر در حق هر که کار و بار ندارد
    نزد حق او هيچ اعتبار ندارد
  • جان به تماشاي گلشن در حق بر
    خوش بود آن گلشني که خار ندارد